هرچی بخوای هست

لطفا بدون نظر کپی نکن .شرعا وعرفا حرام می باشد

قمقمه

رمز عملیات

 

تا رمز عملیات رو گفتم

دیدم داره آب قمقمه اش رو خالی میکنه روی خاک!

با تعجب گفتم :

پانزده کیلومتر راهه...! چرا آب رو میریزی...؟!

گفت:مگه نگفتی رمز عملیات یا ابوالفضل العباس علیه السلام...

من شرم میکنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم...!!!


بچه های علی....


هنوز.....


معامله

شهید آیت الله دستغیب : آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم من می خواهم به تو پبشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟!


دهه فجر

 


 مروری برمهم ترین اتفاقاتی که در دهه فجر 1357 روی داد

12 بهمن

بازگشت پيروزمندانه‌ی امام خمينی(س) به ميهن پس از سال‌ها تبعيد

13بهمن

ديدار گروه‌هاي مختلف مردم با امام خميني(س)

ادامه‌ي درگيري‌هاي شديد در شهر‌هاي كشور

14 بهمن

استعفاي شهردار تهران و انتصاب دوباره‌ي او از سوي امام به همان سمت

15 بهمن

اعتصاب كاركنان نخست‌وزيري؛ بازداشت بسياري از وزراء و كارمندان عالي‌رتبه

 دولت به جرم فساد مالي و سوءاستفاده از بيت‌المال توسط دولت بختيار

16 بهمن

انتخاب مهندس مهدی بازرگان به نخست‌وزيری دولت موقت از سوی امام‌خمينی‌(س)

17 بهمن

تظاهرات گسترده به حمايت از بازرگان در سطح كشور؛ حذف سوگند وفاداري
 

به شاه از مراسم قسم سربازی؛ خروج ژنرال هايزر از ايران

18 بهمن

تجمع طرفداران بختيار در ورزشگاه امجديه (شهيد شيرودي)

 آغاز كار «كانال تلويزيوني انقلاب»

19 بهمن

رژه‌ی عده‌ی زيادی از همافران و پرسنل نيروی هوايی در مقابل امام‌خمينی(س)

20 بهمن

اعلام سياست‌ها و وظايف دولت موقت توسط مهندس مهدی بازرگان

درگيری شديد ميان همافران و دانشجويان نيروي هوايي با افراد گارد جاويدان

21 بهمن

دست‌يابي مردم به اسلحه‌خانه نيروی هوايی و شدت يافتن درگيری  مردم و نظاميان

 انتشار متن فتوای امام مبنی بر باطل بودن قسم وفاداری ارتشيان به شاه

 اعلام منع عبور و مرور از ساعت چهار و سی دقيقه عصر توسط ارتش شاه

 انتشار حكم امام درباره‌ی ماندن مردم در خيابان‌ها؛ پيوستن نيروي دريايی و هوايی به مردم

22 بهمن

اعلام بی‌طرفی ارتش

 سقوط حكومت 2500 ساله شاهنشاهی

پيروزی انقلاب اسلامی ايران به رهبری امام خمینی(س)

تسلیت


خانه تکانی دل

خانه تکانی دل

 

هميشه  ايام عيد مصادف باخانه تکاني بوده است اما چقدر خوب است که در اين فصل دل تکاني را هم شاهد باشيم. در واقع هر چه سياهي و تيرگي هست از دل هايمان بزداييم و پاک کنيم، با سال جديد دل مان را روشن کنيم و با نور خدايي و نگاه تازه اي نوروز را ببينيم. و  برنامه ای داشته باشیم برای تغییر در سال جدید و انشاالله حرکت به سمت خوبی ها چنانکه از نظر آموزه های دینی

 "هر روزی که انسان در آن روز گناه نکند عید است".

همچنین  حضرت علی (ع) درنامه ای به مالک اشتر به آداب و رسوم اجتماعی جامعه تاکید کرده اند، و فرموده اند: "ای مالک هرگز آداب و سنت پسندیده اجتماعی را ترک نکن و آدابی که پیشوایان به آن عمل می کردند و مردم جامعه با آن خو گرفته اند را ترک نکن که در تربیت جامعه تاثیر بسزایی می گذارد"

پس بیاییم تا دیر نشده از این فرصت حداکثر استفاده را نموده و  عیدی گرانقدری  به دلمان تقدیم نماییم تا به قول شاعر در حسرت آن نمانیم

عید آمد و ما خانه ی دل را نتکاندیم

 

 

گردی نستردیم و غباری نستاندیم

 

 

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

 

 

از بیدلی ،آن را زدر خانه برآندیم


روزت مبارک مادر





جایگاه مادر در پرتو آیات کلام الله مجید:

یکی از مهمترین اموری که فرد مسلمان باید به آن توجه داشته باشد، ادای حقوق مادر است.
مسلمان باید بداند که اسلام تا حدّی به مقام و منزلت مادر افزوده که بشریت تا به حال نظیر آن را ندیده است.این مقام والا بلافاصله بعد از ایمان به خدا و طاعت ذات واحدش می‏آید.
در قرآن کریم آیات بی‏شماری وجود دارد که خشنودی مادر و پدر را درست بعد از رضایت خداوندِ سبحان قرار می‏دهدو به این ترتیب بر فضیلتِ نیکی و احسان به والدین می‏افزاید.

خداوند متعال می‏فرماید:

«و قضی ربک الا تعبدوا الا إیّاه و با لوالدین احسانا إمّا یبلغنَّ عندکَ الکِبَر احدهما
او کلاهما فلاتقل لهما اُفٍّ ولاتنهرهما و قل لهما قولاً کریما» [اسرا: ٢٣]
(و حکم کرده پروردگار تو که نپرستید به جز او، و با مادر و پدر احسان کنید،
اگر برسد به پیش تو، به کهنسالی یکی یا هر دو تا، پس نگو به آنها اف و بانگ نزن بر آنها و بگو به آنها قول مودبانه.)

 
ودر جای دیگر«حق تعالی  ادب و احترام والدین و حسن سلوک با آنها را به عبادت خود وصل نموده و واجب قرار داده است،
که «أن اشکرلی و لوالدیک» (یعنی: من را و والدینت را سپاس گوی) از این آیه ثابت می‏گردد که پس از عبادت خداوند،
اطاعت والدین از همه مهمتر و مانند شکرگزاری خداوند، شکرگذاری والدین واجب است.»


در جایی دیگر خداوند متعال می‏فرماید:


«واعبدوا الله و لاتشرکوا به شیئا و بالوالدین احسانا...» [نساء: ٣٦]

(تنها خدا را عبادت کنید و هیچ چیزی را شریک او مکنید و نیکی کنید به پدر و مادر ...)


علامه ابن کثیر رحمه ‏الله در تفسیر این آیه می‏گوید:
«حق خداوند تبارک و تعالی این است که ذات یگانه ‏اش، که هیچ شریک و همتایی ندارد
، عبادت شود سپس در مرتبه‏ ی بعدی حق مخلوقاتش می‏آید که مهمترین و اولی ترین آنها حق مادر و پدر است
و به همین دلیل خداوند حق والدین را قرین حق خود قرار می‎دهد.»



شیواترین شعر شهادت

شیواترین شعر شهادت

تو رفتی و بغضی عمیق بر گلوگاه زندگی ام نشست و اندوه در چشم لحظه های لال، بال گشود.

رفتنت به رؤیا می مانست و باز آمدنت به افسانه ای پریشان.

در پرده های خواب ها و خیال ها، به دنبال ردّ پای نگاهت می گردم و سایه ی تبسّمی شیرین که همزاد لبانت بود.

با بهار رفتی و با خزان، باز آمدی؛ چونان سرخ گل های پریشان در باد.

باز آمدی و کبوترانه بر صحن و سرای دلم بال گشودی، چرخی زدی و نشستی و هر چه غم و درد در نگاه اندوهم ته نشین شد.

گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم         چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

آهوی گریز پای من! این گونه از من مگریز! بگذار در آغوشت کشم!بگذار سیر ببینمت، بالا بلند تماشایی!

آشوب یادت، ببین چه گونه هستی دلم را به باد داده است!

این اشک ها، این اشک های پریشان، آخرین دسترنج حیات منند، بی تو؛ آخرین دسترنج حیاتم ارزانی تو باد!

با بهار رفتی و با خزان باز آمدی؛ چونان شقایقی شکفته به صحرا؛ با قامتی شکسته، با نگاهی فرو بسته، با چهره ای تکیده، با دلی داغدار و با داغی ماندگار!

تو آبروی بهار بودی و من بی تو سردترین زمستانم!

تو آن کوهِ شکوهمندی و من پژواک صدایی فراموش!

تو آفتابی و من سایه ای محو در تپّه ماهورهای توهّم!

تو صبحی و من شبنمی فرو چکیده از چشمان روزگار!

تو شکوفه ای و من مشامی مسموم!

تو شیواترین شعر شهادتی و من غریو گنگی در

 گوش های ناشنوا!

با این عمر کوتاه، آه! به سرنوشت شتابزده ی یک گل مانند تری و به ثانیه های حیات یک شهاب کوچک.

بزرگ بودی؛ آن قدر بزرگ که یک دریا بسیجی، آمال و آرزوهاشان را در خطوط روشن چهره ات می خواندند. تو آینه ی تمام نمای عشق و عرفان و جهاد بودی! تو مجنون مسلّح جزیره ی مجنون و لیلای محبوب لشکری! آنان را این گونه به خود وامگذار! ببین! دلتنگ تواند این نیلوفران خاکی، پس به تبسّمی،به تکلّمی، به اشاره ی دستی دلنواز بنوازشان. ای مهربان تر از نسیم با غنچه های نوشکفته ی باغ!

یک کوه پایداری، یک دریا تلاطم، یک اقیانوس آرامش، یک دنیا ایمان و یک جهان، جهاد؛ این ها میراث ماندگار توست؛ برای نسلی سرفراز که با تو زیستند، با تو گریستند، با دم گرم و گیرایت خدایی شدند و بر مدار حق هوهو زدند و منظومه ای شعله ور گشتند.

برای آنان که معجزه ی بزرگ قرن خمینی را از پس غبار قرون، در آیینه ی جهاد تو می بینند.

آه! چه حقیرند این واژه های لال؛ آن گاه که در تو درنگ می کنند و شکسته و خسته، بی آن که به تصویرت کشند، فرو می مانند!

شاید تو همان آرزوی به دل نشسته و بر زبان نیامده ای که عطر حضورش همیشه بر زبان ذایقه می وزد و احساس خوشایند برآمدنش، فریباترش ساخته است!

تو بودی و هزار پنجره خوبی بر ما گشوده بود. تو رفتی و هزار پنجره خوبی هنوز هم بر ما گشوده است؛ هزار پنجره نور، هزار پنجره شور، هزار پنجره اندوه شیرین.

من اندوهت را به هیچ چیز نمی دهم. اندوه تو یک بهار، قناری است؛ آوازه خوان این قفس کوچک دلم.

من با تو یک بهار داشتم، بی تو، شاخه ای شب بو. بهارم تو بودی و شاید بهانه ی بودنم. بی تو اما یک شاخه شب بو هنوز هست؛ لیلای من، لیلای تو، لیلای ما، آه، مجنونیِ خدای شقایق ها، شهید!

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


«خرمشهر را خدا آزاد کرد »

«خرمشهر را خدا آزاد کرد »

خرمشهر سرزمین خرمی است که سرچشمه طراوت همیشگی اش، سرخی شبنم گونه قطرات خون است.

خرمشهر سرزمین صبوری است که سنگفرش خیابان هایش به سرخی خون سرو قامتان دلیر میهن رنگین شده است.

خرمشهر دروازه عبور سفیران عابدی است که با قطرات خون، وضوی عشق ساختند و به ملکوت پیوستند.

خرمشهر مقر شاهدان شاهدی است که گواهشان ذکر یا حسین علیه السلام بود و حضور جاویدانشان تجلی کربلایی دیگر.

خرمشهر سرزمینی به وسعت آسمان است که سینه های سوخته ای را در آغوش گرم و سوزان خویش گرفته است که هر کدامشان در جوار قرب الهی مأوی گرفته اند.

خرمشهر، سرزمین «محمّد جهان آرا» است و «جهان آرا»، سردار فاتح کربلای ایران.

خرمشهر، سرزمین دروازه های آسمانی است که از بی کرانه افق به سمت و سوی زمین گشوده شد و امواج گلوله و آتش خمپاره، مردان مرد را با خود به بی کران ابدیت روانه کرد.

خرمشهر سرزمینی است که هر کوچه اش، همچون شقایقی داغدار، قصه داغی بر سینه دارد؛ قصه شرحه شرحه فراق، قصه مظلومیت، قصه تجاوز و قصه ...

خرمشهر، معبر آسمانی مردان خداست؛ مردانی که در آرزوی همراهی قافله کربلائیان، آرام و قرار نداشتند.

خرمشهر مقر شیردلانی است که جنگاور عرصه جهاد بودند و لبیک گوی ندای لبیک.

خرمشهر سلام و درودت باد، آزادیت مبارک و آزادگیت جاویدان باد!

برخیز، خرمشهر!

چشمه ها می دانند که تماشای آسمان، از پشت میله های اسارت چه قدر سخت است و طلوع خورشید، در قفس زیبا نیست و زندگی ـ در زندان ـ تکرار همیشه مرگ است.

قلب ها می دانند که قلب شهر، چه قدر از صدای قدم های بیگانه نفرت دارد.

همه می دانند که شانه های شهر، ضربه های تازیانه را به حضور دست های دشمن، ترجیح می دهد،

که مشام شهر، بوی خون لاله هایش را ـ چه قدر عاشقانه ـ نفس می کشد.

همه می دانند که شهر، از بوی ادکلن های غریبه، سرگیجه می گیرد ...

نگاه خون گرفته کوچه ها، جاده را می نگرند، تا شاید غبار سایه هایی آشنا را توتیای چشم خود کنند.

خشتْ خِشت خانه های خالی، حضور دوباره زندگی را انتظار می کشند.

گل ها فقط بوی غربت می دهند و نخل ها، قصیده بلند فراق را به گوش باد می خوانند ...

و اینک، خرمشهر! سر بلند کن، که تو سرفرازترین خاک این دیاری!

خرمشهر! سر بلند کن، که آوازه سربلندی ات، کوچه به کوچه، شهر به شهر و دهان به دهان، در تمام دنیا پیچیده است.

بخند، که شکوه و شکوفائی از آن توست.

بخند، که از این پس، دل های آزاده، نام دلنشینت را عاشقانه هجی خواهند کرد.

خرمشهر! به خود ببال که از این پس، سرگذشت اسارت و آزادیت را شاعران خواهند سرود و روزگار، از الفبای قیام سرخت، قصّه ها خواهد نوشت.

 

قفس ها خواهد شکست و کبوترانت رهاتر از همیشه، آزادی را جشن خواهند گرفت. زنجیرها، خواهد گسست و نخل ها، سرفرازی شان را به رخ آسمان ها خواهند کشید.

پلک بگشا ـ ای شهر خون و قیام! ـ و سربلندی و آزادگیت را عاشقانه به تماشا بنشین.

پلک بگشا و مژده رهایی ات را بر در و دیوارهای زمانه نظاره کن؛ «خرمشهر، خونین شهر، آزاد شد» آغوش بگشا ـ ای حجله خونین گل های بهشتی! ـ و عروس زیبای آزادی را با تمام وجود در آغوش بگیر!

برخیز، خرمشهر!

خدا تو را آزاد و رها می خواهد.

یاد شهدای عملیات پیروزمندانه بیت المقدس گرامی باد

 


برنده مزایده عشق

برنده مزایده عشق

بار دیگر، دل های بی تابمان هوای شهدا دارد؛

هوای اهالی آسمان را که نور می خورند و نور

 می آشامند

 

هوای زخم دارانی غریب که فرسنگ ها از آنان دوریم.

هر چه باشد، در قلب های تیره و تارمان، روزنه کوچکی از عشق به آنها باز است

هر چند پله های ناسوت، به گودال بی خیالی مان کشاند و آتش گدازنده منطق معاش، بال های سبکباری مان را سوزاند.

 

می خواهم از شهید بنویسم

از رازی که با خون فاش می شود

 

آن گاه که یار، راز آفرینش را از فرشتگان کتمان می کند « إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون» مگر فرشته، تاب اعتراض «وَ یَسْفِکُ الدِّمَاء» را دارد؟

و اگر سرّ «... مَا لا تَعْلَمُون»  شهدا نباشند، پس کیانند؟

شهید، برنده مزایده عشق است

پرنده سبکبال آسمان شهادت

بقیه کربلای خداوند عشق؛ یعنی: حسین علیه السلام .

مگر حسین علیه السلام ، جز ایثارگران جان، کسی را پذیرفت در ظهر آتش و عطش؟ «ألَّذِینَ بَذلُوا مُهَجَهُمْ...»

«بی معرفت مباش که در «مَن یزید»

عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند».

حکایت شهید، حکایت غریبی است که فقط شهدا آن را می شناسند

            «بسی گفتیم و گفتند از شهیدان                   شهیدان را شهیدان می شناسند»

اما حکایت شرمساری خود را چه کنیم؛

حکایت خود فراموشان را

حکایت غیرت فروشان عصر بی خیالی را؟

ما را چه شده است؟

مبادا از مسیر عشق، به بیراهه برویم!

مبادا صمیمیت خاکی جبهه را به دود و سیمان و آهن بفروشیم!

نگذاریم چشمانی را که ستاره های خشوع از آن می بارید، شراره های شهوت بسوزانند!

دستان قنوت خوانمان را که نردبان عروج بودند، با زنجیرهای بی غیرتی قفل نزنیم!

لباس های خاکی مان را که نشانه خلوص بود، در مقابل جامه های چرکین لذات ناسوتی، ارزان نفروشیم!

بگذاریم پیشانی هامان، بوی پیشانی بند «یا زهرا» بدهند؛ بوی پیشانی بند «یا ثاراللّه »

باید پلاک های بی تاب را ببوسیم!

نباید «ایمانمان» را به «نام» و «نان» بفروشیم.

از آنها نباشیم که: «همتشان، شکمشان است».

باید به پیشانی هامان خصلت سجود بدهیم.

به دستانمان حرارت نیایش بدهیم تا قنوت هامان، رنگ اجابت بگیرند.

سلام بر قنوت هایی که عطر «أَللَّهُمَّ اْرُزْقنِی تَوْفِیقَ الشَّهَادَة» می پراکند!

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


رمضان در جبهه

رمضان در جبهه
ربناي لحظه هاي افطار، از پايان يک روز روزه داري خبر مي داد ، ربنايي که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانيت آن بود. بچه ها با اشتياق فراوان براي نماز مغرب و عشا وضو مي گرفتند ، ماشين توزيع غذا به همه چادرها وسنگرها سر مي زد و افطاري را توزيع مي کرد. سادگي و صميميت در سفره افطارمان موج مي زد و ما خوشحال از اينکه خدا توفيق روزه گرفتن را به ما هديه داده بود. سر سفره مي نشستيم و بعد از خواندن دعا، با نان و خرما افطار مي کرديم .

دعاي توسل و زيارت عاشورا هم در اين روزها حال و هواي ديگري داشت.

«السلام عليک يا ابا عبدالله » زيارت عاشورا

«يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله » دعاي توسل

 به سفره افطار و سحر رزمندگان معنويتي مي بخشيد که غير قابل توصيف است و همين توشه معنوي و غفلت زدايي ها، رزمندگان را از ديگران ممتاز می کرد.
نمي توان حال و هواي اين لحظه ها را  بيان کرد.

ماه رمضان، بهترين و زيباترين خاطرات را براي رزمندگان در سنگرها می آفريد.
برکت دعا درکنار سنگرها، نماز روي زمين خاکي، سحري خوردن کنار آرپي جي وتیربار ، وضو گرفتن با آب سرد ، قنوت در دل شب، قيام رو به روي آسمان بي هيچ حجابي که تو را از ديدن محروم کند ، گريه بسيجي هاي عاشق در رکوع و... همه چيز را براي مهماني خدا آماده می کرد.
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند. برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند ، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
در شبهای قدر  بين هر شيار و کنار خاکریزی یا در گوشه ای خلوت ، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي کند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد ، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريکي حفره ها ، با خداي خود راز و نياز مي کردند.

 


مادر شهيد محمد کاظم نژاد مي گويد:

محمد در اداي نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسيار مقيد بود. از هشت سالگي روزه مي گرفت و نماز مي خواند .براي اداي نماز صبح، او بود که همه را بيدار مي کرد. حتي به گرفتن روزه مستحبي تشويق مي کرد. از جبهه که به مرخصي مي آمد ، دائم روزه مي گرفت. روزي پرسيدم: مادرجان! چرا اين قدر روزه مي گيري؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضاي آنها را مي گيرم. دارم اداي دين مي کنم. گفتم: خدا قبول کند حالا بگو براي سحر چه غذايي درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داريم. همين ها را بپز تا با هم روزه بگيريم

از جبهه که به مرخصي آمده بود، متوجه شد روزه ام. پرسيد چرا روزه ايد؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردي! خنديد و گفت: پس به خاطر همين روزه هاي نذري شما، در جبهه هيچ اتفاقي برايم نمي افتد. بعد، تعريف کرد: با نه نفر ديگر، در يکي از مناطق عملياتي بوديم، ناگهان جلوي پايمان گلوله خمپاره اي منفجر شد. همه به جز من شهيد شدند. وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم مي کردند که چطور از بين نه نفر، فقط من زنده ام و حتي خراشي به تن ندارم .(1)
پي نوشت ها:
1 . وبلاگ ستارگان خاکي، يادنامه مردان سال هاي حماسه وخون.
منبع: کتاب گلبرگ شماره 122

 


نجوایی با شهیدان

نجوایی با شهیدان

السلام علیکم یا اولیاء الله و اودائه السلام علیکم یا انصار دین الله

سلام بر پاک سیرتانی که جان در راه دوست باختند.

درود بر دلسپردگان حریم دین و طواف گران کعبه تولی.

سلام بر شهیدان شاهد و شاهدان شهید.

حالا به یاد آن دیدگان آسمانی و نغمه های روحانی، سر بر دیوار حسرت نهاده ام، و به هوای لحظه ای با شهیدان بودن، گوشه دنجی را می جویم و منتظرم تا آن سعادتمندان چشمهای خسته ام را دریابند.

اشک را به پابوسشان آورده ام، و از غربت غریبی می نالم. به یاد روزهایی می گریم که معنویت مهمان دلها بود و شوق و ایثار و وحدت، ستون خیمه برادری.

هنوز، دین در ظلمت اندیشی «منورالفکرها» کمرنگ نشده بود. آن روزها، هر شهیدی را که می آوردند، شهر به رنگ ملکوت، در می آمد، باران گریه دلها را می شست، حتی آن دختر بدحجاب به احترام حضور شهید روسریش را جلو می کشید. و آن پسر پانکی از خجالت سر به زیر می افکند. رنگها، رنگ خاکی بسیج بود، و سرخی خون، و سبزی اندیشه های ناب آن روزها «الله اکبر» گوش جان را می نواخت و...

«صلوات » از مد نیفتاده بود.

«دمکاء» (سوت) جایگزین بکاء نشده بود و تصدیه (کف) جانشین تسبیح نبود.

آنچه بها داشت، قرآن و سجاده بود، چفیه بود و لباس رزم و پیشانی بند و عکس امام و پلاک شهید گمنام.

دخترها، با یک حلقه ازدواج و لباس ساده به خانه خوشبختی می رفتند و حنظله ها، مسافرت بعد از عروسی را در ارتفاعات «الله اکبر» در کنار امواج خروشان «اروند» و در لاله زار «شلمچه » می گذراندند. و پیکر خونین و خندان را به سوغات می آوردند.

آن روزها آرامش در شنیدن آیات «نصر» احساس می شد، نه در هتل چهار ستاره قصر، اما رنگ شهر عوض شده،

اما همواره یاری خدا وعده ای همیشگی بوده و در هر غفلتی خون پاک شهید دیده ها را بصیر و اندیشه ها را بیدار کرده است.

شهدای دلاور، علمداران فاتح، دلباخته گان خدایی و رزمنده گان ولایی ستاره شدند و به آسمان شهادت پیوستند.

آن سروآن تنومند، بر زمین فتادند، تا قرآن اندیشی و ولایتمندی استوار بماند.

شهدای سبزاندیش، سرخ پایان، بار دیگر آن شهر را از بی دردی به دردمندی و از تجمل پرستی به جمال جویی و کمال طلبی تغییر دادند و بر اندیشه های دوزخی ملی گرایان خط بطلان کشیدند.

همان قلب پاک شهیدکه به شوق روز ظهور و به عشق اهل بیت علیهم السلام و با ولای ولی امر زمان

می تپیدراه را به یاران بسیجی اش نشان میدهد.

قلب عاشق او نه از کار افتاده، بلکه به کار افتاد. و در دل میلیونها بسیجی جای گرفت.

شهید  همای سعادت را صید کرد.

و حقانیت ولایت را با خون پاکش امضاء نمود.

و شیرازه افکار دین ستیزان را از هم گسست.

او چون ائمه شهید، شهیدان کربلا، بهشتی، هفتادو دوتن، رجائی، باهنر، حاج همت، باکری، سید مرتضی آوینی و لاجوردی فدای دین شد. تا اندیشه های محکم و اسلام ناب بماند.

اندیشه هایش بلند، آرمانهایش در سینه ها فروزان و راهشان پررهرو باد.

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


بوسه بر عطر پرواز

بوسه بر عطر پرواز

بغض‏های حقیر ما، روبه‏روی تصاویر گلگون شما سرریز می‏شود و راه را برای کلام می‏بندد؛ با شما شقایق‏هایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟

واژه‏های خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبه‏روی شما ضجه بزنند. اما کاش می‏دانستند که یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما حنجره‏های خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛ جایی که واژه‏ای یافت نمی‏شود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای تحسین برانگیزی قلم‏های ما بوسه بر عطر پرواز نزدید!

هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشک‏ها و دعاهایتان گره می‏خورد.

شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانه‏تان درهم می‏شکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بال‏های کبوتران می‏کردید.

ما مانده‏ایم و یاد شما

بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. اینجا فراوانند داغ‏های کمرشکن و زخم‏هایی که شما مرهمشان هستید؛ شما را می‏گویم که نگاهتان رفت و در جهت قبله پروانه‏ها خانه کرد.

وقتی دست نوشته‏های شما خوانده می‏شود، در می‏یابیم که شما نام دیگر خورشیدید و قرابتی نزدیک با عشق دارید.

وقتی وصیت‏نامه‏های شما را می‏خوانند، تازه می‏فهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق می‏زنیم، تازه می‏فهمیم که عکس‏های تک تک شما اشاره می‏کرده است به بهترین فصل حیات و ما غافل بودیم. حال ما مانده‏ایم و دستانی که به دیواره‏های قفس می‏خورد. ما مانده‏ایم و نام جاوید شما که از لمس رهایی، خنده می‏زند. ما مانده‏ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می‏کند.

شهید! فقط به نام تو می‏شود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در تَوهُم زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ، معنای زندگی‏ست و غربت بعد از تو، دامن اَهالی کوی شجاعت را گرفته؛ ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته می‏شود و نه خریدارش هست.

کاش بودید!

چفیه‏های خون آلود، بر شط آرامش پل بسته‏اند. در لایه‏های زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیموده‏اید، به خون دل می‏رویم. ما هر روز، در راه مولای شهیدان روی زمین، فلسفه می‏خوانیم و هر شام، عده‏ای پشت سیم‏خاردار ابتذال گیر می‏کنند. هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!

هر روز، برایم شعر می‏خوانی

هر روز، در خاکریز فکرم شهید می‏شوی، پشت سنگر احساسم تیر می‏خوری و از قرارگاه فکرم، پر می‏کشی. به‏سوی کربلای آرزوهایم به راه می‏افتی و من هر روز، شادی‏ام را تشییع می‏کنم و زندگی مردانه را به خاک می‏سپارم. من هر روز از شما دور می‏شوم؛ در حالی‏که دست تمنا به‏سوی شما دارم. هر روز عهد می‏کنم که دلم بر سر مزار شما بماند تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنی‏ها و آشامیدنی‏ها گم نکنم.

شعری سروده‏ام به نام خاک و تو بر روی بیت‏هایش، با نعش خون‏آلود افتاده‏ای. کتابی نوشته‏ام که پلاکت را در همه صفحاتش آویزان کرده‏ای. هر روز برایم سخنرانی می‏کنی؛ می‏گویی جان شما و فرمان رهبر! هر روز برایم شعر می‏خوانی. هر روز برایم نقاشی می‏کنی.

 هوا بوی سرخی می‏دهد و واژه‏ها و زندگی، رنگ نام شما گرفته.

دریا دریا اشک، در فراق تو از هامون نیاز جاماندگان حقیقت، تا کاروان رفتگان سرخ‏جامه، هزار افسوس به رنگ تنهایی نوشته‏اند. از مرز ارزش‏های بشر جدید تا سه راهی شهادت کربلای ایران، هزار امید به نام ولایت نگاشته‏اند. من، غم تنهایی و فراق تو را ای برادر شهیدم، به دامن مولایم می‏برم و سر به سجدگاه محراب ابرویش، دریا دریا اشک می‏ریزم و اوست تسکین من.

                                             همیشه به یاد شهدا باشیم


به یاد شهدا

به یاد شهدا

تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق‏زار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمی‏داری، با چشم‏های مُترصد، نگاه کن

که مبادا روی خون لاله‏ها پا بگذاری!
این دیار سربلند، فصل‏های سرخ و خونینی را پشت سر گذاشته است. روزگاری این پهناور دلیر، اَنارستان بود. اَنارهای عاشق، با سینه‏های خونین، در همه جا رسته بودند. خزان که نه، اما موسمی رسید که اَنارها همه بر خاک اُفتادند و خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت. و از آن همه خون بی‏باک، مرز تا مرز، شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت.
شهدا، همیشه هستند
کبوتر بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ابرازی ابدی رسیدند؛ کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنین‏افکن شد و با کوله‏باری از اخلاص بر دوش، لبیک‏گوی دعوت معبود شدند.
کبوتران دلاور، قهرمان‏های بی‏مانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنه‏ها و دشمنی‏ها بیرون کشیدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانه‏های زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جاده‏ای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظه‏هامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتن‏ها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشک‏آلود نیست؛ گاه، حماسه‏ای زبانزد است.
باید این خاک فرا رفته تا آسمان را که میراث خون‏های شهید و بی‏باک است، با دست‏های خداخواهی و با باور بی‏تردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز روبه خدا باشیم.
هراسی نیست؛ خداوند، بالای سرِ ایمان ما سایه دارد.
هراسی نیست؛ مؤمنان، رستگاران همیشه‏اند.
«نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید».
راه بهار، بسته نیست
راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمان پیرمیخانه، سجاده به سوی بهار می‏سازد. شال و کلاه کرده‏ام تا از جاده خونین لاله‏ها بگذرم. می‏خواهم به جاده‏ای بروم که در آن، علایم راهنمایی بندگی گذاشته‏اند؛ جاده‏ای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، می‏خواهم

 با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
لاله، از جویبار خودسازی آب می‏خورد
خون، اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. همسنگرم  می‏گفت، اگر لاله‏ای نروید، بهاری نمی‏آید

و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهیدان را یاد می کنم ، هر روز، هزار بار روی

 مین توبه می‏روم.
همسنگرم  می‏گفت، لاله‏ها از جویبار خودسازی آب می‏خورند؛ نه از آبراه خودپرستی. می‏خواهم جهانی به
رنگ مردانگی شما بسازم.

خواب را از من بگیرید، ای صاعقه‏ها که جبر زمانه، صدای چکاچک شمشیر را از من دریغ کرده است! بر من بشورید،

ای امتحان‏های طاقت‏فرسای جهاد اصغر؛ می‏خواهم از نگاه مادران پسر مرده، درس مردانگی بگیرم.
بازی چوگان نفس را به تماشا نخواهم ایستاد؛ گوی سبقت از جهان باید ربود!
یادم هست، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم.
فقط به نام شهید

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


جنگ تمام نشده است

 جنگ تمام نشده است

كوچه‏هايى كه هر كدام به نام شهيدى آذين شده، فراموشى ما را جار مى‏زند؛ آن گاه كه از مرثيه خون شهيد، تنها آهنگ پروازش را مى‏شنويم، آن گاه كه در پس گريه‏هاى مادر شهيد، زبانى براى تسلى نداريم؛ جز مشتى واژه‏هاى كليشه؛ جز الفاظى كه نشان بى‏دردى ماست.

فلسفه خون شهيد

شهدا رفتند تا ما ماندن را دريابيم. فلسفه خون شهيد، جز پيام روشن حركت نيست؛ حال آنكه خيابان‏هاى غبار گرفته در هجوم معصيت، سال‏هاست وجدان زمان را زير سؤال برده است. بازارهاى مسخ شده در هياهوى نان، ساليانى است حقيقت ايمان را به حراج گذاشته است.

ميراث شهيدان

به هوش باشيم كه شهدا، چشم بيدار تاريخند و هر لحظه، در شهود زواياى عمل ما. يادمان باشد، ما ميراث دار حريم مردانى هستيم كه رايحه معاد را در كالبد جهان ما دميده‏اند؛ شهدايى كه مصداق بارز حضورند و تجلّى آشكار هدايت.

فراخوان شهادت

يادمان باشد راه دراز است و مقصد بلند!

يادمان باشد اين جاده را چراغ خون شهدا روشن نگاه داشته تا ما به سلامت بگذريم!

يادمان باشد كه شهدا، تاوان فراموشى خاك را به قيمت نفس‏هايشان پرداختند؛ تا امروز من و تو، بر هم نهيب زنيم كه دارد دير مى‏شود. بايد برخاست و صداى هميشه جارى شهيدان را دريافت كه از مصدر عاشورا، ما را به حضورى پر رونق فرا مى‏خوانند.

 

جنگ تمام نشده است

جنگ به پایان نرسیده است! همان گونه که اُحُد نیمه‏ای پنهان داشت. مبادا غنیمت، هزیمت ما را رقم بزند و زرق و برق سال‏های آرامش، چشم‏های نافذمان را کور کنند!

                                           همیشه به یاد شهدا باشیم

 


قصه عشق

  قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس ، نغمه سرایی می کند . ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و آه سوزان شنهــای داغ دیده ...

باز دلم هوای جبهه ها را کرده است . باز از فرسنگها راه ، بوی عطر خاکریزهایش مَستـم  می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اُخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای، درمانی ، راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری ! آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اُخوت  می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « مهدي  » در کُنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم حاج مهدي ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود . ا

ی شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشترآبمان می کند . ای مردم ! وقتی « رضا » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « رضا» ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام "رضا شريفي" را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم« خادمي»در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد. بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم خادمي ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید . ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند . ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ... تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ... سلام بر تو ای شلمچه سلام بر تو ای قرار بی قراران ، ای جائیکه نه چندان دور نردبان معراج و ترقی بودی . سلام بر تو ای نقطه تلاقی عرش با فرش . سلام بر آن نیمه شب هایت ، سلام بر آن فضای عارفانه و عاشقانه ای که شب زنده دارانت با ترنم زیبا و ملکوتی الهی العفو ، می آفریدند. سلام بر نماز شب هایی که در سنگرهای آسمانی تو آغاز میشد و در بهشت خاتمه می یافت. سلام بر تو ای شلمچه ، ای جبهه عاشقان ، ای تمامیت عرشیان ، شلمچه تو مانند موج خاموش و درهم شکسته می مانی . به ساغری که که خالی از شهد لقاء و بند نام شهادت شده است . به دریایی که در بستر خویش آرام خفته است . شلمچه جَذر و مَدّدت کجا رفت ؟ شلمچه جا دارد امروز چفیه ام را بر سر بکشم و اشک حسرت از چشمان ملتهبم جاری کنم و فریاد بکشم...  اگرچه پاهایم ناتوان است و اراده ام لرزان، ولی تا وقتی آینه راه تویی، هنوز هم برای «تو»  شدن امیدی هست؛ ای شهید " هميشه به ياد شهدا باشيم "                                          

    التماس دعا - مجید


رفتی تا در رگ‏های وطن، خون حیات جاری شود

   "به بهونه دفاع مقدس "

                                      رفتی تا در رگ‏های وطن، خون حیات جاری شود

سال‏هاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه‏هایمان، پرنده می‏تکاند و آفتاب ، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می‏دهد و می‏گرید.سال‏هاست که رفته‏ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه می‏کنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه‏های سرخ حماسه‏ای. دلت ، دریا می‏نوشت و نگاهت ، توفان می‏سرود. برخاستی؛ آن هنگام که نفس‏های سرما، پنجره‏ها را سیاه کرده بود و شهر، می‏رفت که در اضطراب ثانیه‏های تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدم‏های استوارت در رگهای وطن، خون زندگی جاری شد.

 برای بال‏های زخمی‏مان دعا کن! صدایت را از حنجره کانال‏ها و سنگرها می‏شنوم.

می‏بینمت،پلاک برگردن و چفیه بر شانه، جاده‏های صلابت راپشت سرمی‏گذاری و خاک را لبخنــد می‏کاری.

پا در رکاب ستاره و باران ، آسمان عشق را تا دورترین‏ها درنوردیدی و اینک ، ما مانده‏ایم و این خاک مردابی. ما مانده‏ایم و تکثیر بی‏وقفه ابرهای خاکستري. رفته‏ای و باران‏ها را با خود برده‏ای و فصل‏هایمان ، بی‏جوانه و آفتاب مانده‏اند.

    با ما که مرثیه‏خوان در قفس‏ماندن خویشیم، از پرواز بگو و برای بال‏های زخمی‏مان دعا کن.

کوچه‏های شهر را که ورق می‏زنم ، نامت را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان می‏یابم. از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت می‏زنم ورودخانه‏های وطن، شکوه سُرخت رابه ترنم می‏آیند.

می‏ستایمت که شانه‏های شکوهمندت ، آبروی کوهستان‏هاست و اردیبهشت نگاهت ، در چشمان هیچ بهاری نمی‏گنجد.

می‏ستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحه‏های تاریخ این دیار، حک کردی و سرانگشتان حماسی‏ات ، ثانیه‏های ظلم را به کام مستبدان زمین، جهنم کرده.

می‏خوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی.

از زندگی، شعری جز شهادت نمی‏دانیم.

تقویم‏ها جفا کرده‏اند، اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند. قلم‏های منظوم اگر کم بگذارند ، در حق خون ، کوتاهی کرده‏اند.

پوتین‏ها فقط اندکی از رشادت بچه‏ها را پیش بردند.

معبرها فقط مقداری باریک ، برای شناخت آنان گام برداشتند. کوله‏های همت آنان ، واکنش سبزی بود در برابر خزان‏زدگی و هجوم اتفاقِ پاییز. آنجا که آنان رفته بودند، چشم‏های ما، حرفی برای گفتن نداشت.همه حرف‏ها را با لبخند و گریه‏ها می‏زدند.خاکریزها، گواه خوبی هستند بر اشک‏های چکیده از دعای کمیل‏شان. شب‏های جمعه بعد از آنها، تاولی است بر گام‏های نرفته ما. اُنس با واژه‏های دنیایی، برای لب‏های ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه ، با لحن‏های متفاوت ، استقامت را به شعر درآوردند!

آن‏گاه که مفاتیح یا اسلحه به دست می‏گرفتند، غزل‏هایی از ملکوت ، در چهار گوشه سنگر گُل می‏کرد.

دنیایی از عرفان، گوشه‏ای از لبخند آنان بود و برای ما، چیزی جز همین واژگان اشک‏آلود نمانده است. در مرکز شهرمان ، بقعه‌اي بود که روي ديوار آن عکس شهداي شهر را مي‌کشيدند! يادم هست روزي رسيد که ديوار آن جايي براي يک عکس  شهيد ديگر هم نداشت!

برادر! خواهر! ما بدهکاريم! پدر! مادر! همسر! فرزند! ما بدهکاريم. دوست! رفيق! آشنا! ما بدهکاريم. آقاي مهندس! آقاي دکتر! ما بدهکاريم. آقاي معلم! استاد! کارگر! ما بدهکاريم. آقاي وکيل! وزير! نماينده! آقاي رييس! ما بدهکاريم! ما به آن روزها و شبها بدهکاريم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گريه، فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاريم. به آن خانمي که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا هميشه بر دل خواهد داشت، بدهکاريم. به مظلوميت آن شهيدي که دلش براي تنها دخترش تنگ مي‌شد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت، بدهکاريم. به بزرگي و غرور آن امير ارتش که به او گفتند دخترت روي تخت بيمارستان منتظر ديدن توست، برگرد، اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زماني به خانه برگشت، که جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاريم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران ، به اندازه قطرات خون به ناحق ريخته ، بدهکاريم. به مظلوميت، معصوميت دختران و پسران بابا نديده ، به گريه‌هاي شبانگاه همسران شوهر از دست داده ، بدهکاريم. به بزرگي پيرمردي که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش نماز خواند، بدهکاريم. ما به نام هزاران هزار شهيد ، جانباز، اسير، به هزاران هزار خانواده ، هزاران هزار پدر و مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهيد را بر آن گذاشته‌اند ، بدهکاريم. ما به امام (ره)  ...

ما به ايران، به اسلام بدهکاريم.....

حال خود دانيد!!                                 

"هميشه به ياد شهدا باشيم "

 


شیواترین شعر شهادت

شیواترین شعر شهادت

تو رفتی و بغضی عمیق بر گلوگاه زندگی ام نشست و اندوه در چشم لحظه های لال، بال گشود.

رفتنت به رؤیا می مانست و باز آمدنت به افسانه ای پریشان.

در پرده های خواب ها و خیال ها، به دنبال ردّ پای نگاهت می گردم و سایه ی تبسّمی شیرین که همزاد لبانت بود.

با بهار رفتی و با خزان، باز آمدی؛ چونان سرخ گل های پریشان در باد.

باز آمدی و کبوترانه بر صحن و سرای دلم بال گشودی، چرخی زدی و نشستی و هر چه غم و درد در نگاه اندوهم ته نشین شد.

گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم         چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

آهوی گریز پای من! این گونه از من مگریز! بگذار در آغوشت کشم!بگذار سیر ببینمت، بالا بلند تماشایی!

آشوب یادت، ببین چه گونه هستی دلم را به باد داده است!

این اشک ها، این اشک های پریشان، آخرین دسترنج حیات منند، بی تو؛ آخرین دسترنج حیاتم ارزانی تو باد!

با بهار رفتی و با خزان باز آمدی؛ چونان شقایقی شکفته به صحرا؛ با قامتی شکسته، با نگاهی فرو بسته، با چهره ای تکیده، با دلی داغدار و با داغی ماندگار!

تو آبروی بهار بودی و من بی تو سردترین زمستانم!

تو آن کوهِ شکوهمندی و من پژواک صدایی فراموش!

تو آفتابی و من سایه ای محو در تپّه ماهورهای توهّم!

تو صبحی و من شبنمی فرو چکیده از چشمان روزگار!

تو شکوفه ای و من مشامی مسموم!

تو شیواترین شعر شهادتی و من غریو گنگی در

 گوش های ناشنوا!

با این عمر کوتاه، آه! به سرنوشت شتابزده ی یک گل مانند تری و به ثانیه های حیات یک شهاب کوچک.

بزرگ بودی؛ آن قدر بزرگ که یک دریا بسیجی، آمال و آرزوهاشان را در خطوط روشن چهره ات می خواندند. تو آینه ی تمام نمای عشق و عرفان و جهاد بودی! تو مجنون مسلّح جزیره ی مجنون و لیلای محبوب لشکری! آنان را این گونه به خود وامگذار! ببین! دلتنگ تواند این نیلوفران خاکی، پس به تبسّمی،به تکلّمی، به اشاره ی دستی دلنواز بنوازشان. ای مهربان تر از نسیم با غنچه های نوشکفته ی باغ!

یک کوه پایداری، یک دریا تلاطم، یک اقیانوس آرامش، یک دنیا ایمان و یک جهان، جهاد؛ این ها میراث ماندگار توست؛ برای نسلی سرفراز که با تو زیستند، با تو گریستند، با دم گرم و گیرایت خدایی شدند و بر مدار حق هوهو زدند و منظومه ای شعله ور گشتند.

برای آنان که معجزه ی بزرگ قرن خمینی را از پس غبار قرون، در آیینه ی جهاد تو می بینند.

آه! چه حقیرند این واژه های لال؛ آن گاه که در تو درنگ می کنند و شکسته و خسته، بی آن که به تصویرت کشند، فرو می مانند!

شاید تو همان آرزوی به دل نشسته و بر زبان نیامده ای که عطر حضورش همیشه بر زبان ذایقه می وزد و احساس خوشایند برآمدنش، فریباترش ساخته است!

تو بودی و هزار پنجره خوبی بر ما گشوده بود. تو رفتی و هزار پنجره خوبی هنوز هم بر ما گشوده است؛ هزار پنجره نور، هزار پنجره شور، هزار پنجره اندوه شیرین.

من اندوهت را به هیچ چیز نمی دهم. اندوه تو یک بهار، قناری است؛ آوازه خوان این قفس کوچک دلم.

من با تو یک بهار داشتم، بی تو، شاخه ای شب بو. بهارم تو بودی و شاید بهانه ی بودنم. بی تو اما یک شاخه شب بو هنوز هست؛ لیلای من، لیلای تو، لیلای ما، آه، مجنونیِ خدای شقایق ها، شهید!

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


«خرمشهر را خدا آزاد کرد »

«خرمشهر را خدا آزاد کرد »

خرمشهر سرزمین خرمی است که سرچشمه طراوت همیشگی اش، سرخی شبنم گونه قطرات خون است.

خرمشهر سرزمین صبوری است که سنگفرش خیابان هایش به سرخی خون سرو قامتان دلیر میهن رنگین شده است.

خرمشهر دروازه عبور سفیران عابدی است که با قطرات خون، وضوی عشق ساختند و به ملکوت پیوستند.

خرمشهر مقر شاهدان شاهدی است که گواهشان ذکر یا حسین علیه السلام بود و حضور جاویدانشان تجلی کربلایی دیگر.

خرمشهر سرزمینی به وسعت آسمان است که سینه های سوخته ای را در آغوش گرم و سوزان خویش گرفته است که هر کدامشان در جوار قرب الهی مأوی گرفته اند.

خرمشهر، سرزمین «محمّد جهان آرا» است و «جهان آرا»، سردار فاتح کربلای ایران.

خرمشهر، سرزمین دروازه های آسمانی است که از بی کرانه افق به سمت و سوی زمین گشوده شد و امواج گلوله و آتش خمپاره، مردان مرد را با خود به بی کران ابدیت روانه کرد.

خرمشهر سرزمینی است که هر کوچه اش، همچون شقایقی داغدار، قصه داغی بر سینه دارد؛ قصه شرحه شرحه فراق، قصه مظلومیت، قصه تجاوز و قصه ...

خرمشهر، معبر آسمانی مردان خداست؛ مردانی که در آرزوی همراهی قافله کربلائیان، آرام و قرار نداشتند.

خرمشهر مقر شیردلانی است که جنگاور عرصه جهاد بودند و لبیک گوی ندای لبیک.

خرمشهر سلام و درودت باد، آزادیت مبارک و آزادگیت جاویدان باد!

برخیز، خرمشهر!

چشمه ها می دانند که تماشای آسمان، از پشت میله های اسارت چه قدر سخت است و طلوع خورشید، در قفس زیبا نیست و زندگی ـ در زندان ـ تکرار همیشه مرگ است.

قلب ها می دانند که قلب شهر، چه قدر از صدای قدم های بیگانه نفرت دارد.

همه می دانند که شانه های شهر، ضربه های تازیانه را به حضور دست های دشمن، ترجیح می دهد،

که مشام شهر، بوی خون لاله هایش را ـ چه قدر عاشقانه ـ نفس می کشد.

همه می دانند که شهر، از بوی ادکلن های غریبه، سرگیجه می گیرد ...

نگاه خون گرفته کوچه ها، جاده را می نگرند، تا شاید غبار سایه هایی آشنا را توتیای چشم خود کنند.

خشتْ خِشت خانه های خالی، حضور دوباره زندگی را انتظار می کشند.

گل ها فقط بوی غربت می دهند و نخل ها، قصیده بلند فراق را به گوش باد می خوانند ...

و اینک، خرمشهر! سر بلند کن، که تو سرفرازترین خاک این دیاری!

خرمشهر! سر بلند کن، که آوازه سربلندی ات، کوچه به کوچه، شهر به شهر و دهان به دهان، در تمام دنیا پیچیده است.

بخند، که شکوه و شکوفائی از آن توست.

بخند، که از این پس، دل های آزاده، نام دلنشینت را عاشقانه هجی خواهند کرد.

خرمشهر! به خود ببال که از این پس، سرگذشت اسارت و آزادیت را شاعران خواهند سرود و روزگار، از الفبای قیام سرخت، قصّه ها خواهد نوشت.

 

قفس ها خواهد شکست و کبوترانت رهاتر از همیشه، آزادی را جشن خواهند گرفت. زنجیرها، خواهد گسست و نخل ها، سرفرازی شان را به رخ آسمان ها خواهند کشید.

پلک بگشا ـ ای شهر خون و قیام! ـ و سربلندی و آزادگیت را عاشقانه به تماشا بنشین.

پلک بگشا و مژده رهایی ات را بر در و دیوارهای زمانه نظاره کن؛ «خرمشهر، خونین شهر، آزاد شد» آغوش بگشا ـ ای حجله خونین گل های بهشتی! ـ و عروس زیبای آزادی را با تمام وجود در آغوش بگیر!

برخیز، خرمشهر!

خدا تو را آزاد و رها می خواهد.

یاد شهدای عملیات پیروزمندانه بیت المقدس گرامی باد

 


برنده مزایده عشق

برنده مزایده عشق

بار دیگر، دل های بی تابمان هوای شهدا دارد؛

هوای اهالی آسمان را که نور می خورند و نور

 می آشامند

 

هوای زخم دارانی غریب که فرسنگ ها از آنان دوریم.

هر چه باشد، در قلب های تیره و تارمان، روزنه کوچکی از عشق به آنها باز است

هر چند پله های ناسوت، به گودال بی خیالی مان کشاند و آتش گدازنده منطق معاش، بال های سبکباری مان را سوزاند.

 

می خواهم از شهید بنویسم

از رازی که با خون فاش می شود

 

آن گاه که یار، راز آفرینش را از فرشتگان کتمان می کند « إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون» مگر فرشته، تاب اعتراض «وَ یَسْفِکُ الدِّمَاء» را دارد؟

و اگر سرّ «... مَا لا تَعْلَمُون»  شهدا نباشند، پس کیانند؟

شهید، برنده مزایده عشق است

پرنده سبکبال آسمان شهادت

بقیه کربلای خداوند عشق؛ یعنی: حسین علیه السلام .

مگر حسین علیه السلام ، جز ایثارگران جان، کسی را پذیرفت در ظهر آتش و عطش؟ «ألَّذِینَ بَذلُوا مُهَجَهُمْ...»

«بی معرفت مباش که در «مَن یزید»

عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند».

حکایت شهید، حکایت غریبی است که فقط شهدا آن را می شناسند

            «بسی گفتیم و گفتند از شهیدان                   شهیدان را شهیدان می شناسند»

اما حکایت شرمساری خود را چه کنیم؛

حکایت خود فراموشان را

حکایت غیرت فروشان عصر بی خیالی را؟

ما را چه شده است؟

مبادا از مسیر عشق، به بیراهه برویم!

مبادا صمیمیت خاکی جبهه را به دود و سیمان و آهن بفروشیم!

نگذاریم چشمانی را که ستاره های خشوع از آن می بارید، شراره های شهوت بسوزانند!

دستان قنوت خوانمان را که نردبان عروج بودند، با زنجیرهای بی غیرتی قفل نزنیم!

لباس های خاکی مان را که نشانه خلوص بود، در مقابل جامه های چرکین لذات ناسوتی، ارزان نفروشیم!

بگذاریم پیشانی هامان، بوی پیشانی بند «یا زهرا» بدهند؛ بوی پیشانی بند «یا ثاراللّه »

باید پلاک های بی تاب را ببوسیم!

نباید «ایمانمان» را به «نام» و «نان» بفروشیم.

از آنها نباشیم که: «همتشان، شکمشان است».

باید به پیشانی هامان خصلت سجود بدهیم.

به دستانمان حرارت نیایش بدهیم تا قنوت هامان، رنگ اجابت بگیرند.

سلام بر قنوت هایی که عطر «أَللَّهُمَّ اْرُزْقنِی تَوْفِیقَ الشَّهَادَة» می پراکند!

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


رمضان در جبهه

رمضان در جبهه
ربناي لحظه هاي افطار، از پايان يک روز روزه داري خبر مي داد ، ربنايي که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانيت آن بود. بچه ها با اشتياق فراوان براي نماز مغرب و عشا وضو مي گرفتند ، ماشين توزيع غذا به همه چادرها وسنگرها سر مي زد و افطاري را توزيع مي کرد. سادگي و صميميت در سفره افطارمان موج مي زد و ما خوشحال از اينکه خدا توفيق روزه گرفتن را به ما هديه داده بود. سر سفره مي نشستيم و بعد از خواندن دعا، با نان و خرما افطار مي کرديم .

دعاي توسل و زيارت عاشورا هم در اين روزها حال و هواي ديگري داشت.

«السلام عليک يا ابا عبدالله » زيارت عاشورا

«يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله » دعاي توسل

 به سفره افطار و سحر رزمندگان معنويتي مي بخشيد که غير قابل توصيف است و همين توشه معنوي و غفلت زدايي ها، رزمندگان را از ديگران ممتاز می کرد.
نمي توان حال و هواي اين لحظه ها را  بيان کرد.

ماه رمضان، بهترين و زيباترين خاطرات را براي رزمندگان در سنگرها می آفريد.
برکت دعا درکنار سنگرها، نماز روي زمين خاکي، سحري خوردن کنار آرپي جي وتیربار ، وضو گرفتن با آب سرد ، قنوت در دل شب، قيام رو به روي آسمان بي هيچ حجابي که تو را از ديدن محروم کند ، گريه بسيجي هاي عاشق در رکوع و... همه چيز را براي مهماني خدا آماده می کرد.
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند. برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند ، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
در شبهای قدر  بين هر شيار و کنار خاکریزی یا در گوشه ای خلوت ، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي کند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد ، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريکي حفره ها ، با خداي خود راز و نياز مي کردند.

 


مادر شهيد محمد کاظم نژاد مي گويد:

محمد در اداي نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسيار مقيد بود. از هشت سالگي روزه مي گرفت و نماز مي خواند .براي اداي نماز صبح، او بود که همه را بيدار مي کرد. حتي به گرفتن روزه مستحبي تشويق مي کرد. از جبهه که به مرخصي مي آمد ، دائم روزه مي گرفت. روزي پرسيدم: مادرجان! چرا اين قدر روزه مي گيري؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضاي آنها را مي گيرم. دارم اداي دين مي کنم. گفتم: خدا قبول کند حالا بگو براي سحر چه غذايي درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داريم. همين ها را بپز تا با هم روزه بگيريم

از جبهه که به مرخصي آمده بود، متوجه شد روزه ام. پرسيد چرا روزه ايد؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردي! خنديد و گفت: پس به خاطر همين روزه هاي نذري شما، در جبهه هيچ اتفاقي برايم نمي افتد. بعد، تعريف کرد: با نه نفر ديگر، در يکي از مناطق عملياتي بوديم، ناگهان جلوي پايمان گلوله خمپاره اي منفجر شد. همه به جز من شهيد شدند. وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم مي کردند که چطور از بين نه نفر، فقط من زنده ام و حتي خراشي به تن ندارم .(1)
پي نوشت ها:
1 . وبلاگ ستارگان خاکي، يادنامه مردان سال هاي حماسه وخون.
منبع: کتاب گلبرگ شماره 122

 


نجوایی با شهیدان

نجوایی با شهیدان

السلام علیکم یا اولیاء الله و اودائه السلام علیکم یا انصار دین الله

سلام بر پاک سیرتانی که جان در راه دوست باختند.

درود بر دلسپردگان حریم دین و طواف گران کعبه تولی.

سلام بر شهیدان شاهد و شاهدان شهید.

حالا به یاد آن دیدگان آسمانی و نغمه های روحانی، سر بر دیوار حسرت نهاده ام، و به هوای لحظه ای با شهیدان بودن، گوشه دنجی را می جویم و منتظرم تا آن سعادتمندان چشمهای خسته ام را دریابند.

اشک را به پابوسشان آورده ام، و از غربت غریبی می نالم. به یاد روزهایی می گریم که معنویت مهمان دلها بود و شوق و ایثار و وحدت، ستون خیمه برادری.

هنوز، دین در ظلمت اندیشی «منورالفکرها» کمرنگ نشده بود. آن روزها، هر شهیدی را که می آوردند، شهر به رنگ ملکوت، در می آمد، باران گریه دلها را می شست، حتی آن دختر بدحجاب به احترام حضور شهید روسریش را جلو می کشید. و آن پسر پانکی از خجالت سر به زیر می افکند. رنگها، رنگ خاکی بسیج بود، و سرخی خون، و سبزی اندیشه های ناب آن روزها «الله اکبر» گوش جان را می نواخت و...

«صلوات » از مد نیفتاده بود.

«دمکاء» (سوت) جایگزین بکاء نشده بود و تصدیه (کف) جانشین تسبیح نبود.

آنچه بها داشت، قرآن و سجاده بود، چفیه بود و لباس رزم و پیشانی بند و عکس امام و پلاک شهید گمنام.

دخترها، با یک حلقه ازدواج و لباس ساده به خانه خوشبختی می رفتند و حنظله ها، مسافرت بعد از عروسی را در ارتفاعات «الله اکبر» در کنار امواج خروشان «اروند» و در لاله زار «شلمچه » می گذراندند. و پیکر خونین و خندان را به سوغات می آوردند.

آن روزها آرامش در شنیدن آیات «نصر» احساس می شد، نه در هتل چهار ستاره قصر، اما رنگ شهر عوض شده،

اما همواره یاری خدا وعده ای همیشگی بوده و در هر غفلتی خون پاک شهید دیده ها را بصیر و اندیشه ها را بیدار کرده است.

شهدای دلاور، علمداران فاتح، دلباخته گان خدایی و رزمنده گان ولایی ستاره شدند و به آسمان شهادت پیوستند.

آن سروآن تنومند، بر زمین فتادند، تا قرآن اندیشی و ولایتمندی استوار بماند.

شهدای سبزاندیش، سرخ پایان، بار دیگر آن شهر را از بی دردی به دردمندی و از تجمل پرستی به جمال جویی و کمال طلبی تغییر دادند و بر اندیشه های دوزخی ملی گرایان خط بطلان کشیدند.

همان قلب پاک شهیدکه به شوق روز ظهور و به عشق اهل بیت علیهم السلام و با ولای ولی امر زمان

می تپیدراه را به یاران بسیجی اش نشان میدهد.

قلب عاشق او نه از کار افتاده، بلکه به کار افتاد. و در دل میلیونها بسیجی جای گرفت.

شهید  همای سعادت را صید کرد.

و حقانیت ولایت را با خون پاکش امضاء نمود.

و شیرازه افکار دین ستیزان را از هم گسست.

او چون ائمه شهید، شهیدان کربلا، بهشتی، هفتادو دوتن، رجائی، باهنر، حاج همت، باکری، سید مرتضی آوینی و لاجوردی فدای دین شد. تا اندیشه های محکم و اسلام ناب بماند.

اندیشه هایش بلند، آرمانهایش در سینه ها فروزان و راهشان پررهرو باد.

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


بوسه بر عطر پرواز

بوسه بر عطر پرواز

بغض‏های حقیر ما، روبه‏روی تصاویر گلگون شما سرریز می‏شود و راه را برای کلام می‏بندد؛ با شما شقایق‏هایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟

واژه‏های خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبه‏روی شما ضجه بزنند. اما کاش می‏دانستند که یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما حنجره‏های خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛ جایی که واژه‏ای یافت نمی‏شود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای تحسین برانگیزی قلم‏های ما بوسه بر عطر پرواز نزدید!

هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشک‏ها و دعاهایتان گره می‏خورد.

شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانه‏تان درهم می‏شکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بال‏های کبوتران می‏کردید.

ما مانده‏ایم و یاد شما

بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. اینجا فراوانند داغ‏های کمرشکن و زخم‏هایی که شما مرهمشان هستید؛ شما را می‏گویم که نگاهتان رفت و در جهت قبله پروانه‏ها خانه کرد.

وقتی دست نوشته‏های شما خوانده می‏شود، در می‏یابیم که شما نام دیگر خورشیدید و قرابتی نزدیک با عشق دارید.

وقتی وصیت‏نامه‏های شما را می‏خوانند، تازه می‏فهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق می‏زنیم، تازه می‏فهمیم که عکس‏های تک تک شما اشاره می‏کرده است به بهترین فصل حیات و ما غافل بودیم. حال ما مانده‏ایم و دستانی که به دیواره‏های قفس می‏خورد. ما مانده‏ایم و نام جاوید شما که از لمس رهایی، خنده می‏زند. ما مانده‏ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می‏کند.

شهید! فقط به نام تو می‏شود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در تَوهُم زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ، معنای زندگی‏ست و غربت بعد از تو، دامن اَهالی کوی شجاعت را گرفته؛ ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته می‏شود و نه خریدارش هست.

کاش بودید!

چفیه‏های خون آلود، بر شط آرامش پل بسته‏اند. در لایه‏های زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیموده‏اید، به خون دل می‏رویم. ما هر روز، در راه مولای شهیدان روی زمین، فلسفه می‏خوانیم و هر شام، عده‏ای پشت سیم‏خاردار ابتذال گیر می‏کنند. هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!

هر روز، برایم شعر می‏خوانی

هر روز، در خاکریز فکرم شهید می‏شوی، پشت سنگر احساسم تیر می‏خوری و از قرارگاه فکرم، پر می‏کشی. به‏سوی کربلای آرزوهایم به راه می‏افتی و من هر روز، شادی‏ام را تشییع می‏کنم و زندگی مردانه را به خاک می‏سپارم. من هر روز از شما دور می‏شوم؛ در حالی‏که دست تمنا به‏سوی شما دارم. هر روز عهد می‏کنم که دلم بر سر مزار شما بماند تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنی‏ها و آشامیدنی‏ها گم نکنم.

شعری سروده‏ام به نام خاک و تو بر روی بیت‏هایش، با نعش خون‏آلود افتاده‏ای. کتابی نوشته‏ام که پلاکت را در همه صفحاتش آویزان کرده‏ای. هر روز برایم سخنرانی می‏کنی؛ می‏گویی جان شما و فرمان رهبر! هر روز برایم شعر می‏خوانی. هر روز برایم نقاشی می‏کنی.

 هوا بوی سرخی می‏دهد و واژه‏ها و زندگی، رنگ نام شما گرفته.

دریا دریا اشک، در فراق تو از هامون نیاز جاماندگان حقیقت، تا کاروان رفتگان سرخ‏جامه، هزار افسوس به رنگ تنهایی نوشته‏اند. از مرز ارزش‏های بشر جدید تا سه راهی شهادت کربلای ایران، هزار امید به نام ولایت نگاشته‏اند. من، غم تنهایی و فراق تو را ای برادر شهیدم، به دامن مولایم می‏برم و سر به سجدگاه محراب ابرویش، دریا دریا اشک می‏ریزم و اوست تسکین من.

                                             همیشه به یاد شهدا باشیم


به یاد شهدا

به یاد شهدا

تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق‏زار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمی‏داری، با چشم‏های مُترصد، نگاه کن

که مبادا روی خون لاله‏ها پا بگذاری!
این دیار سربلند، فصل‏های سرخ و خونینی را پشت سر گذاشته است. روزگاری این پهناور دلیر، اَنارستان بود. اَنارهای عاشق، با سینه‏های خونین، در همه جا رسته بودند. خزان که نه، اما موسمی رسید که اَنارها همه بر خاک اُفتادند و خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت. و از آن همه خون بی‏باک، مرز تا مرز، شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت.
شهدا، همیشه هستند
کبوتر بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ابرازی ابدی رسیدند؛ کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنین‏افکن شد و با کوله‏باری از اخلاص بر دوش، لبیک‏گوی دعوت معبود شدند.
کبوتران دلاور، قهرمان‏های بی‏مانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنه‏ها و دشمنی‏ها بیرون کشیدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانه‏های زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جاده‏ای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظه‏هامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتن‏ها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشک‏آلود نیست؛ گاه، حماسه‏ای زبانزد است.
باید این خاک فرا رفته تا آسمان را که میراث خون‏های شهید و بی‏باک است، با دست‏های خداخواهی و با باور بی‏تردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز روبه خدا باشیم.
هراسی نیست؛ خداوند، بالای سرِ ایمان ما سایه دارد.
هراسی نیست؛ مؤمنان، رستگاران همیشه‏اند.
«نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید».
راه بهار، بسته نیست
راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمان پیرمیخانه، سجاده به سوی بهار می‏سازد. شال و کلاه کرده‏ام تا از جاده خونین لاله‏ها بگذرم. می‏خواهم به جاده‏ای بروم که در آن، علایم راهنمایی بندگی گذاشته‏اند؛ جاده‏ای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، می‏خواهم

 با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
لاله، از جویبار خودسازی آب می‏خورد
خون، اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. همسنگرم  می‏گفت، اگر لاله‏ای نروید، بهاری نمی‏آید

و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهیدان را یاد می کنم ، هر روز، هزار بار روی

 مین توبه می‏روم.
همسنگرم  می‏گفت، لاله‏ها از جویبار خودسازی آب می‏خورند؛ نه از آبراه خودپرستی. می‏خواهم جهانی به
رنگ مردانگی شما بسازم.

خواب را از من بگیرید، ای صاعقه‏ها که جبر زمانه، صدای چکاچک شمشیر را از من دریغ کرده است! بر من بشورید،

ای امتحان‏های طاقت‏فرسای جهاد اصغر؛ می‏خواهم از نگاه مادران پسر مرده، درس مردانگی بگیرم.
بازی چوگان نفس را به تماشا نخواهم ایستاد؛ گوی سبقت از جهان باید ربود!
یادم هست، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم.
فقط به نام شهید

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

همیشه به یاد شهدا باشیم

 


جنگ تمام نشده است

 جنگ تمام نشده است

كوچه‏هايى كه هر كدام به نام شهيدى آذين شده، فراموشى ما را جار مى‏زند؛ آن گاه كه از مرثيه خون شهيد، تنها آهنگ پروازش را مى‏شنويم، آن گاه كه در پس گريه‏هاى مادر شهيد، زبانى براى تسلى نداريم؛ جز مشتى واژه‏هاى كليشه؛ جز الفاظى كه نشان بى‏دردى ماست.

فلسفه خون شهيد

شهدا رفتند تا ما ماندن را دريابيم. فلسفه خون شهيد، جز پيام روشن حركت نيست؛ حال آنكه خيابان‏هاى غبار گرفته در هجوم معصيت، سال‏هاست وجدان زمان را زير سؤال برده است. بازارهاى مسخ شده در هياهوى نان، ساليانى است حقيقت ايمان را به حراج گذاشته است.

ميراث شهيدان

به هوش باشيم كه شهدا، چشم بيدار تاريخند و هر لحظه، در شهود زواياى عمل ما. يادمان باشد، ما ميراث دار حريم مردانى هستيم كه رايحه معاد را در كالبد جهان ما دميده‏اند؛ شهدايى كه مصداق بارز حضورند و تجلّى آشكار هدايت.

فراخوان شهادت

يادمان باشد راه دراز است و مقصد بلند!

يادمان باشد اين جاده را چراغ خون شهدا روشن نگاه داشته تا ما به سلامت بگذريم!

يادمان باشد كه شهدا، تاوان فراموشى خاك را به قيمت نفس‏هايشان پرداختند؛ تا امروز من و تو، بر هم نهيب زنيم كه دارد دير مى‏شود. بايد برخاست و صداى هميشه جارى شهيدان را دريافت كه از مصدر عاشورا، ما را به حضورى پر رونق فرا مى‏خوانند.

 

جنگ تمام نشده است

جنگ به پایان نرسیده است! همان گونه که اُحُد نیمه‏ای پنهان داشت. مبادا غنیمت، هزیمت ما را رقم بزند و زرق و برق سال‏های آرامش، چشم‏های نافذمان را کور کنند!

                                           همیشه به یاد شهدا باشیم

 


قصه عشق

  قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس ، نغمه سرایی می کند . ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و آه سوزان شنهــای داغ دیده ...

باز دلم هوای جبهه ها را کرده است . باز از فرسنگها راه ، بوی عطر خاکریزهایش مَستـم  می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اُخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای، درمانی ، راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری ! آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اُخوت  می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « مهدي  » در کُنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم حاج مهدي ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود . ا

ی شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشترآبمان می کند . ای مردم ! وقتی « رضا » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « رضا» ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام "رضا شريفي" را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم« خادمي»در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد. بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم خادمي ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید . ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند . ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ... تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ... سلام بر تو ای شلمچه سلام بر تو ای قرار بی قراران ، ای جائیکه نه چندان دور نردبان معراج و ترقی بودی . سلام بر تو ای نقطه تلاقی عرش با فرش . سلام بر آن نیمه شب هایت ، سلام بر آن فضای عارفانه و عاشقانه ای که شب زنده دارانت با ترنم زیبا و ملکوتی الهی العفو ، می آفریدند. سلام بر نماز شب هایی که در سنگرهای آسمانی تو آغاز میشد و در بهشت خاتمه می یافت. سلام بر تو ای شلمچه ، ای جبهه عاشقان ، ای تمامیت عرشیان ، شلمچه تو مانند موج خاموش و درهم شکسته می مانی . به ساغری که که خالی از شهد لقاء و بند نام شهادت شده است . به دریایی که در بستر خویش آرام خفته است . شلمچه جَذر و مَدّدت کجا رفت ؟ شلمچه جا دارد امروز چفیه ام را بر سر بکشم و اشک حسرت از چشمان ملتهبم جاری کنم و فریاد بکشم...  اگرچه پاهایم ناتوان است و اراده ام لرزان، ولی تا وقتی آینه راه تویی، هنوز هم برای «تو»  شدن امیدی هست؛ ای شهید " هميشه به ياد شهدا باشيم "                                          

    التماس دعا - مجید


رفتی تا در رگ‏های وطن، خون حیات جاری شود

   "به بهونه دفاع مقدس "

                                      رفتی تا در رگ‏های وطن، خون حیات جاری شود

سال‏هاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه‏هایمان، پرنده می‏تکاند و آفتاب ، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می‏دهد و می‏گرید.سال‏هاست که رفته‏ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه می‏کنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه‏های سرخ حماسه‏ای. دلت ، دریا می‏نوشت و نگاهت ، توفان می‏سرود. برخاستی؛ آن هنگام که نفس‏های سرما، پنجره‏ها را سیاه کرده بود و شهر، می‏رفت که در اضطراب ثانیه‏های تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدم‏های استوارت در رگهای وطن، خون زندگی جاری شد.

 برای بال‏های زخمی‏مان دعا کن! صدایت را از حنجره کانال‏ها و سنگرها می‏شنوم.

می‏بینمت،پلاک برگردن و چفیه بر شانه، جاده‏های صلابت راپشت سرمی‏گذاری و خاک را لبخنــد می‏کاری.

پا در رکاب ستاره و باران ، آسمان عشق را تا دورترین‏ها درنوردیدی و اینک ، ما مانده‏ایم و این خاک مردابی. ما مانده‏ایم و تکثیر بی‏وقفه ابرهای خاکستري. رفته‏ای و باران‏ها را با خود برده‏ای و فصل‏هایمان ، بی‏جوانه و آفتاب مانده‏اند.

    با ما که مرثیه‏خوان در قفس‏ماندن خویشیم، از پرواز بگو و برای بال‏های زخمی‏مان دعا کن.

کوچه‏های شهر را که ورق می‏زنم ، نامت را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان می‏یابم. از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت می‏زنم ورودخانه‏های وطن، شکوه سُرخت رابه ترنم می‏آیند.

می‏ستایمت که شانه‏های شکوهمندت ، آبروی کوهستان‏هاست و اردیبهشت نگاهت ، در چشمان هیچ بهاری نمی‏گنجد.

می‏ستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحه‏های تاریخ این دیار، حک کردی و سرانگشتان حماسی‏ات ، ثانیه‏های ظلم را به کام مستبدان زمین، جهنم کرده.

می‏خوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی.

از زندگی، شعری جز شهادت نمی‏دانیم.

تقویم‏ها جفا کرده‏اند، اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند. قلم‏های منظوم اگر کم بگذارند ، در حق خون ، کوتاهی کرده‏اند.

پوتین‏ها فقط اندکی از رشادت بچه‏ها را پیش بردند.

معبرها فقط مقداری باریک ، برای شناخت آنان گام برداشتند. کوله‏های همت آنان ، واکنش سبزی بود در برابر خزان‏زدگی و هجوم اتفاقِ پاییز. آنجا که آنان رفته بودند، چشم‏های ما، حرفی برای گفتن نداشت.همه حرف‏ها را با لبخند و گریه‏ها می‏زدند.خاکریزها، گواه خوبی هستند بر اشک‏های چکیده از دعای کمیل‏شان. شب‏های جمعه بعد از آنها، تاولی است بر گام‏های نرفته ما. اُنس با واژه‏های دنیایی، برای لب‏های ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه ، با لحن‏های متفاوت ، استقامت را به شعر درآوردند!

آن‏گاه که مفاتیح یا اسلحه به دست می‏گرفتند، غزل‏هایی از ملکوت ، در چهار گوشه سنگر گُل می‏کرد.

دنیایی از عرفان، گوشه‏ای از لبخند آنان بود و برای ما، چیزی جز همین واژگان اشک‏آلود نمانده است. در مرکز شهرمان ، بقعه‌اي بود که روي ديوار آن عکس شهداي شهر را مي‌کشيدند! يادم هست روزي رسيد که ديوار آن جايي براي يک عکس  شهيد ديگر هم نداشت!

برادر! خواهر! ما بدهکاريم! پدر! مادر! همسر! فرزند! ما بدهکاريم. دوست! رفيق! آشنا! ما بدهکاريم. آقاي مهندس! آقاي دکتر! ما بدهکاريم. آقاي معلم! استاد! کارگر! ما بدهکاريم. آقاي وکيل! وزير! نماينده! آقاي رييس! ما بدهکاريم! ما به آن روزها و شبها بدهکاريم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گريه، فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاريم. به آن خانمي که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا هميشه بر دل خواهد داشت، بدهکاريم. به مظلوميت آن شهيدي که دلش براي تنها دخترش تنگ مي‌شد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت، بدهکاريم. به بزرگي و غرور آن امير ارتش که به او گفتند دخترت روي تخت بيمارستان منتظر ديدن توست، برگرد، اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زماني به خانه برگشت، که جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاريم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران ، به اندازه قطرات خون به ناحق ريخته ، بدهکاريم. به مظلوميت، معصوميت دختران و پسران بابا نديده ، به گريه‌هاي شبانگاه همسران شوهر از دست داده ، بدهکاريم. به بزرگي پيرمردي که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش نماز خواند، بدهکاريم. ما به نام هزاران هزار شهيد ، جانباز، اسير، به هزاران هزار خانواده ، هزاران هزار پدر و مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهيد را بر آن گذاشته‌اند ، بدهکاريم. ما به امام (ره)  ...

ما به ايران، به اسلام بدهکاريم.....

حال خود دانيد!!                                 

"هميشه به ياد شهدا باشيم "

 


فیض شهادت پس ازاقامه ی نماز

فيض شهادت پس از اقامه ‏ى نماز

بیاد سردار شهيد محمدجواد دل آذر

از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتك‏هاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثه‏اش، شانه‏هاى طاقت لشكر هفده على بن ابى‏طالب عليهم السلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه برآشفت.

«جواد» همين طور كه آب از سر و رويش مى‏چكيد، پشت خاكريز رفت. بى‏سيم‏چى او در حال نماز بود و ناصر نيز در كنارى به خاكريز تكيه داده بود و با دوربين جنگى ور مى‏رفت. جواد به ناصر گفت: «ناصر جان! اگه صداى بى ‏سيم اومد جوابش رو بده تا من نمازم را بخونم».

- «چشم».

- «خدا خيرت بده».

و مشغول اقامه‏ ى نماز شد. نماز مغرب را به علت كوتاه بودن خاكريز نشسته خواند. حال عجيبى داشت. دانه‏هاى ريز اشك از چشمانش جارى بود. نماز مغرب را تمام كرد و خواست نماز عشاء را شروع كند كه صداى بى‏ سيم درآمد: «جواد! جواد...! جواد! جواد...! رضا».

رو به ناصر كرد و گفت: «آقا ناصر جوابش رو بده» و بعد سريع تكبيرة الاحرام گفت. ناصر بلند شد و به طرف بى ‏سيم حركت كرد.

دو - سه قدمى بيشتر برنداشته بود كه ناگهان خمپاره‏اى بين او و جواد فرود آمد و موج انفجارش او را به گوشه‏اى پرت كرد. همان طور گيج و منگ برخاست و سراغ بى‏سيم رفت.

- «رضا! رضا!... به گوشم!».

فرمانده‏ى لشكر آن طرف خط بود و جواد را مى ‏خواست.

- «گوشى رو بده جواد». «آقا جواد مشغول نمازه».

«بعد نماز بهش بگو با من تماس بگيره».

328.jpg

ناصر بلند شد و سراغ جواد رفت. ديد غيبش زده، تعجب كرد و با هيجان گفت: «اين كه الآن اين جا داشت نماز مى‏ خوند كجا رفته؟» و با صداى بلند جواد را صدا زد: «آقا جواد! آقا جواد!»، صدايى نشنيد. دوباره صدا زد: «آقا دل آذر، كجايى؟»، باز صدايى نشنيد. دوباره رفت گوشى بى ‏سيم را برداشت و شروع به صحبت كرد.

- «رضا! رضا!... ناصر».


منبع:سایت عاشورا


شجاعتی بی بدیل(به یادشهیدحسن جان نثاری)

شجاعتى بى ‏بديل

عمليات كربلاى ده بود. آماده ‏ى رفتن به ميدان نبرد و شركت در آزمون الهى بوديم. بچه‏ ها خوشحال بودند و هر كس مشغول انجام كارى بود.

عكاس در پى يافتن سوژه‏ هاى مناسب، در تكاپو بود. صحنه‏اى زيبا را ديدم و به او نيز نشان دادم تا تصوير آن صحنه به يادگار بماند.

عارفى در گوشه‏اى با خداى خود خلوت كرده و سرش را ميان دستانش قرار داده بود؛ همچون انسان‏هاى مضطرب و بيچاره، آرام آرام زمزمه مى‏ كرد و اشك از گونه‏ هايش بر زمين مى‏ريخت. حالى بس خوش داشت! همه او را مى ‏شناختند. دائم‏ الذكر بود و انس بسيارى با نوافل داشت. گويى راز و نياز آخرش بود كه اين گونه مى‏گريست.

365.jpg

سنش كم، جسمش كوچك؛ ولى روح و آرزويى بزرگ داشت. متين و دوست داشتنى، مخلص و فداكار، باوقار و جدى بود؛ عاشق حضرت دوست و طالب ديدار او بود. عمليات آغاز شد. از خود شجاعتى بى‏ بديل نشان داد و توانست تعدادى از نفرات دشمن را از پاى درآورد. ضامن نارنجك را كشيد و آن را در ميان سنگر دشمن پرتاب كرد، از آن طرف مورد اصابت تيربارهاى دشمن قرار گرفت و پيكرش روى زمين افتاد. همان گونه كه مى‏خواست، در آخرين لحظات نيز، زبانش به ذكر مشغول بود. اين عاشق دلداده، شهيد «حسن جان‏ نثارى» بود.

منبع:سایت عاشورا


خرمشهر پایتخت جنگ بود


نورانی:خرمشهر پایتخت جنگ بود
خرمشهر پایتخت جنگ بود. الماس مفقود خاورمیانه؛ اسطوره و تمثیل روشنی از مقاومت ها، مظلومیت ها و ایستادگی های مردم، برای حفظ تمامیت ارضی میهن خود بوده و است. روزگاری که دشمن دست تجاوز بر کالبد خرمشهر گذاشت افرادی از این شهر جنگ زده مهاجرت کردند و خانواده هایی هم ماندند. خانواده نورانی ها یکی از آن هایی است که بر زمین خرمشهر ماندند تا صحنه ای خالی نماند. شور و حال دفاع از آرمان هایشان را داشتند.

محمد علی نورانی  مردی مهربان با تاریخ شفاهی گویایی از جنگ وارد می شود. به تمام پرسش ها با آرامش خاصی پاسخ می دهد. آرامشی که شور و شیدایی آن زمان ها را در ذهنمان مجسم می کند. متنی که در زیر می خوانید حاصل گفت و گوی خبرنگار نوید شاهد با رزمنده سالهای دور جنگ شهری خرمشهر و مدیر کنونی جمعیت دفاع از ملت فلسطین است.


محمد علی نورانی کیست؟

حاج \\\"محمدعلی نورانی\\\" اهل خرمشهر است، تمام مدتی که شهرش در اشغال عراقی ها بود، همان جا ماند تا از خاکش دفاع کند. او بارها در جنگ مجروح شده است، اما جز یک بار آن هم وقتی که شهید جهان آرا سهمیه حج اش را به او می دهد جبهه را ترک نکرد.
محمد علی نورانی متولد 1337، یکی از فعالان عرصه فلسطین و مدیر اجرایی جمعیت دفاع از ملت فلسطین، قائم مقام دفاع از جمعیت فلسطین، است وی همچنین سمت هایی از جمله معاون امور بین الملل و تبلیغات بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس مرکز( که به توسعه و ترویج فرهنگ ایثارگری و شهادت می پرداخت)، مدیر کل بنیاد حفظ آثار حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس استان را نیز تجربه کرده است.
محمد علی نورانی تحصیلات ابتدایی و دبیرستانش را در خرمشهر گذارانده است. بسیار پر جنب و جوش و تیز بوده و عرصه های علمی زیادی را امتحان کرده است. از مدیریت، علوم سیاسی، و در این مدت همزمان غرق کار بوده و در آن زمان رها کردن کار برای درس را خیانت می دانسته است. محمد علی نورانی جانباز 70 درصدای است که ریه هایش بوسیله گاز خردل سوخته و تورم دارد، مشکل انسداد راههای هوایی هم به مشکلاتش افزوده است. در شکمش تیری است که از کنار نخاعش گذشته در دست چپش تیر است و چشم راستش تخلیه شده است.

ماندن در خرمشهر؛ محمد علی، همراه با همه اعضای خانواده

منزل نورانی ها آن موقع پاتوق جلسات گفت و گو های بچه های مبارز علیه رژیم شاه بود. همین خانه در کوران انقلاب محل ساخت مواد منفجره و سایر چیزهایی بود که تحت عنوان \\\"سه راهی\\\" با گوگرد و نارنجک ساخته می شد تا به عنوان تنها سلاح گرم در دست مبارزان قرار گیرد.
محمد علی در این باره می گوید: \\\"ما پنج برادر بودیم که همگی در انقلاب حضوری فعال داشتیم. سه تن از برادرانم تحت تعقیب ساواک بودند. بدین ترتیب که غلامرضا 3 بار توسط ساواک دستگیر شد. حاج عبدالله نورانی از دست ساواک می گریزد و به خانه تیمی در تهران پناه می آورد. این خانه تیمی متعلق به گروه فجر اسلام بود. در آنجا با آیت الله بهشتی و آیت الله خامنه ای آشنا می شود. خودم نیز یکبار در جریان انقلاب همراه دوستان در مسیر مبارزه علیه شاه، توسط ساواک دستگیر و سپس آزاد شدم. یکی دیگر از برادرانم نیز در جریان انقلاب دستگیر شد و از سوی شهربانی به شدت مورد ضرب و شتم و جرح قرار گرفت. برادر کوچکتر رسول در سن 12-13 سالگی رابط بین گروه ها و افراد مبارز خانم و آقایی بود که در سطح شهر فعالیت می کردند.\\\"

رسول؛ رسانه کوچک مبارز

از آنجای که رسول سن کمی داشت کمتر مورد شک ساواک قرار می گرفت، برای حمل اطلاعیه ها و اعلامیه های امام و نشریات انقلابی از او استفاده می کردیم. او پیام رسان کوچک انقلاب بود. اعلامیه ها را دور بدن اومی پیچیدیم سپس یک اورکت گشاد تنش می کردیم و او با کمترین دردسر و با آسایش اعلامیه ها را حمل کرده و به دست دوستان مبارز می رساند. حتی از مزیت کمی سن برای رساندن گزارش ها و قرار ملاقات ها نیز استفاده می کردیم. و او رابط بین خانم ها و آقایان مبارز بود.
مادرمان نگران دستگیری رسول بود. لذا از ما خواست تا اعلامیه ها را به او بدهیم تا در زنبیل خرید خود جای دهد و هنگامی که به بهانه خرید بیرون می رود، اعلامیه ها را جا به جا کند.

وقتی رفیقم را زیر شکنجه ساواک از دست دادم!


خاطراتی ازشهیدچمران

دهلاويه آبستن حادثه‏اي بزرگ

خاطراتی از شهيد دكتر مصطفي چمران

آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونه‏هاي گلهاي دشت بوسه مي‏كاشت و براي سبزه‏ها غزل وداع مي‏سرود و مي‏رفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايه‏ي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي مي‏ديد. كسي چه مي‏دانست فردا در «دهلاويه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا مي‏دانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثه‏اي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم صبح. و او بي‏اعتنا به تمام سياهيها، اشكهايش را براي بارها و بارها پاي ضريح سجاده به قربانگاه راز و نياز مي‏برد و مي‏رفت تا آخرين نيايشهايش را بر صفحه‏ي صحيفه‏ي عشق، جاودانه سازد:

«خدايا! تو را شكر كه مرا در آتش عشق گداختي. احساس مي‏كنم اين دنيا ديگر جاي من نيست. خدايا! به سوي تو مي‏آيم و از عالم و عالميان مي‏گريزم. تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده».

در سحرگاه سي و يكم خرداد ماه سال شصت، «ايرج رستمي» فرمانده منطقه‏ي دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فراگرفته بود؛ دسته‏اي از دوستان صميمي او مي‏گريستند و گروهي ديگر مبهوت مانده فقط به همديگر مي‏نگريستند؛ از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي‏وزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه‏اي بزرگ و زلزله‏اي وحشتناك بودند. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند.

16.jpg 

همه‏ي اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع كردند و با نگاه‏هاي اندوهبار تا آن‏جا كه چشم مي‏ديد و گوش مي‏شنيد، او و همراهانش را دنبال مي‏كردند و غمي مرموز و تلخ بر دلهايشان سنگيني مي‏كرد.

دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسه‏ي مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي‏سابقه‏اي نصيحت كرد و خدا مي‏داند كه در پس چهره‏ي ساكت، آرام و ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دم نياوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسيده بودند و اينك او خود به قربانگاه مي‏رفت. سالها ياران و تربيت‏شدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت مي‏سوخت؛ ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت، محك مي‏زد و مي‏آزمود، او را هرچه بيشتر مي‏گداخت و روحش را صيقل مي‏داد تا قرباني عالي‏تري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد:

(اني أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چيزهايي مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد»

 



شهیدگمنام

 

بها

 

وزن:

سه کیلو وصد و پنجاه گرم

بها:

نه ماه سختی و چشم انتظاری و درد ...

وزن:

یک کیلو و نهصد گرم

بها:

سی سال انتظار و چشم براهی ورنج...

مادرت زیر استخوان های سبک پسر مادر دیگری، آهسته جان داد...

به بهای بهشت!

از آنسوی مرزها که نه؛

از دل همین خاک آمدی

و دست هایت را بالا گرفتی و عهد ستاندی

...و بستند و مردانه ایستادند!

همین هایی که امروز روی سنگ قبرشان می نویسند: "فرزند روح الله"

 

منبع:شهدعطش


*آخرین آزمون شهادت*

آخرین آزمون شهادت...

افسران - آخرین آزمون شهادت...

خاطره ای از محمدجواد سالاریان:


آن سرخی و التهاب و آن صحنه های گلوله باران و آتش،گویی از صفحه ی گیتی محو شده بودند.خودم را در یک فضای نورانی می دیدم که زیبایی اش چشم را خیره می کرد.طولی نکشید که فهمیدم چند خانم اطرافم را گرفته اند.آن ها همگی چادر به سر داشتند و پوشیه روی صورتشان را گرفته بود.بینشان خانمی بود که هاله ای عظیم و خیره کننده از نور،از وجودش تلالو داشت و می درخشید.
کسی به گوش جانم گفت:ایشان بی بی دو عالم، حضرت صدیقه ی کبری سلام الله علیها هستند.
با شنیدن این ندا،به سجده افتادم و خاک ادب را بوسیدم.من قبلا بار ها از همرزمانم شنیده بودم که هنگام شهادت، یکی از حضرات مقدسه ی معصومین علیهم السلام بر بالین فرد محتضر حاضر می شوند. و حالا شاهد حضور مبارک یکی از آن بزرگواران بودم. و از تاثیر همین حضور بود که گویی در یک مدهوشی بی انتها فرو رفتم.از هیچ کدام از آن درد های طاقت فرسا خبری نبود.جز نورانیت و صفا،محسوسات و ادراکات دیگری نداشتم. به وضوح می دیدم که باید آماده ی رفتن شوم،رفتن به سوی آخرت.
هنوز در خلسه ی حاصل از آن لحظه های خوش معنوی بودم که ناگاه تصاویری از زندگی ام شروع کردند به رژه رفتن از مقابل دیدگانم. گویی آخرین آزمون زندگی در واپسین دم آن سراغم آمده بود.بهایی را که در تمام عمر برای به دست آوردن بهشت رضای الهی پرداخته بودم،اینجا باید کامل می کردم.
در بین تمام آن تصاویر،تصویر تنها فرزندم وحید،بیشتر از همه نظرم را به خود جلب کرد.شاید برای همین بود که آن گرداننده ی غیبی،این تصویر را ثابت جلو چشمم نگه داشت؛محبت زیادی که نسبت به او داشتم،جوشش کرد و آنچه نباید بشود،شد. تو گویی میخواستند به من بفهمانند که هنوز ظرفیت لازم برای این سفر معنوی را پیدا نکرده ام. لب باز نمودم و گفتم:خدایا، یک بار دیگه به من فرصت بده تا وحیدم رو ببینم و بعد شهید بشم!

به محض درخواست این خواهش،دیدم که آن خانم های نورانی غیبشان زد. ولی من هنوز در آن فضای معنوی بودم. فهمیدم که نباید این درخواست را می کردم.
به گریه و استغاثه افتادم و از آن خواهش به شدت پشیمان شدم.
این بار لب به دعا گشودم و گفتم:خدایا،فرصت دیگه ای به من بده تا معرفتم نسبت به تو و اولیائت بیشتر بشه، بعد توفیق شهادت رو نصیبم کن.
ناگهان خودم را دوباره در رودخانه و در آن جهنم آتش یافتم.بدنم مثل جنازه ای شده و دوی آب آمده بود.فهمیدم که تا مرز شهادت پیش رفته ام،ولیکن توفیق رفیق راهم نشده است

منبع:معراج افلاکی ها


میلاد پیامبر(ص)

http://s1.picofile.com/file/7265031933/milad_payambar.jpg

جهان سرسبز و خرم گشت از میلاد پیغمبر
منور قلب عالم گشت از میلاد پیغمبر
بده ساقى مى باقى که غرق عشرت و شادى
دل اولاد آدم گشت از میلاد پیغمبر . . .
.
.
.
جهان را حق به عشقش آفریده / وجودش کلِ هستی را خریده
بگویم از مه رویِ محمّد / کسی زیباتر از او را ندیده . . .
.
.
.
دو چشمِ آمنه بر روی احمد / گره خورده دلش بر موی احمد
گهی خندان گهی محو تماشا / چو می‌بیند خمِ ابروی احمد

خجسته میلاد پیامبر اکرم مبارک باد

منبع:3ali3.com


*یادمان ها*

شلمچه

 

هشت سال دفاع مقدس، آثار با ارزش و معنوی را بر جای گذاشت که نشانگر روزهای پر فراز و نشیب، تلخ و شیرین حماسه آفرینان صحنه های جنگ است. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با تمام ویرانگری هایش دارای فرهنگ انتقالی به نسل های بعدی است، فرهنگ جنگ خود مجموعه ای است از عملکردها، نگرش ها، روش ها، آفرینش های هنری و ادبی سال های جنگ و پس از آن. باید توجه کرد که انتقال این فرهنگ و حماسه ها به نسل های بعدی و حفظ ارزش ها و آثار این سال ها یکی از مهم ترین اقداماتی است که باید بدان توجه شود.
ساخت موزه های مربوط به دوران هشت سال دفاع مقدس، انتشار کتاب ها، مقالات و خاطرات این دوران، ساخت فیلم ها، برپایی یادمان ها و مراسم های مربوط به دفاع مقدس از جمله اقدامات مهم برای حفظ و نشر آثار و ارزش های این سال های مقدس است.


معرفی یادمان ها


یادمان شلمچه
منطقه مرزی شلمچه، در غرب خرمشهر و نزدیک ترین منطقه مرزی به بصره می باشد. شلمچه از شمال به حسینیه، از جنوب به اروند رود، از شرق به خرمشهر و از غرب به خط مرزی ایران و عراق محدود می شود. منطقه‌ای در آن سوی مرز در خاک عراق نیز با نام شلمچه وجود دارد. منطقه مرزی شلمچه، در تاریخ ۳۱ شهریورماه ۱۳۵۹ یکی از محورهای حمله نیروهای عراق به خرمشهر بود. با وجود این که؛ خرمشهر در پی عملیات بیت المقدس توسط نیروهای رزمنده اسلام آزاد شد ولی شلمچه، همچنان در تصرف ارتش بعث باقی ماند تا این که در تاریخ ۵ دی ماه ۱۳۶۵، به دنبال عملیات کربلای ۵، مواضع دشمنان در این منطقه مرزی توسط نیروهای رزمنده اسلام در هم شکست و شلمچه آزاد شد.


یادمان طلائیه
طلائیه در غرب استان خوزستان و در نزدیکی مرز عراق در دهستان بنی صالح از بخش هویزه شهرستان دشت آزادگان واقع شده است. این منطقه از جنوب و غرب با کشور عراق، از شرق با کوشک و از شمال با سه راهی فتح و چهارراه برزگر همسایه است. منطقه طلائیه یکی از محورهای اصلی حمله عراق در سال ۱۳۵۹ برای پیشروی به سمت حمیدیه و اهواز بود. همچنین این منطقه مهم ترین محور عملیاتی خیبر و بدر به شمار می رود. بعد از جنگ در اين مكان محلی برای جستجوي پيكر مطهر شهدا داير شد، در مكاني كه تعداد زيادي از شهدا كشف شد. حسينيه اي به نام حسينيه حضرت ابوالفضل(ع) بنا شد كه اكنون ميزبان زائران كربلاي طلائيه مي باشد.


یادمان فکه
فکه، منطقه ای بیابانی در شمال غرب خوزستان و جنوب شرق استان ایلام است که از جنوب با چزابه و شهر بستان، از شرق با میشداخ و رقابیه، از شمال غرب با عین خوش و شهر موسیان، از شمال شرق با چنانه، برغازه و شهر شوش و از غرب با استان العماره عراق همسایه است.
منطقه فکه، بیابانی و سرزمین شن های روان است که نیروهای بعث عراق پس از اشغال این منطقه در آن ۱۶ رده مانع برای رزمندگان اسلام ایجاد کرده بودند. رزمندگان اسلام در عملیات والفجر مقدماتی پس از نبردی سخت به محاصره نیروهای دشمن در آمدند و عده ای نیز مجبور به عقب نشینی شدند. به همین دلیل این منطقه مزین به خون شهدای عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر ۱، سردارانی چون حسن باقری، مجید بقایی، مرتضی آوینی و نیز شهدای تفحص است.


یادمان دهلاویه
دهلاویه، روستایی در شمال غرب سوسنگرد است که در روزهای اول جنگ مورد حمله نیروهای عراق قرار گرفت، هرچند نیروهای مردمی این روستا توانستند مدت ۱۰ روز در برابر حمله دشمنان سرسختانه مقاومت کنند، اما سرانجام روستا در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۵۹ به تصرف نیروهای عراق درآمد . دهلاویه پس از چندین عملیات بالاخره ، در پی عملیات آیت الله مدنی، در تاریخ ۲۷ شهریورماه سال ۱۳۶۰، آزاد شد.

همچنین این منطقه محل شهادت بزرگانی چون؛ ایرج رستمی، غیور اصلی و دکتر مصطفی چمران، فرمانده ستاد جنگ های نا منظم و وزیر دفاع است. زمانی که شهید چمران برای معرفی فرمانده جدید عازم دهلاویه شد در پشت کانال این منطقه بر اثر اصابت گلوله خمپاره به شدت مجروح شد و هنگام انتقال به اهواز به شهادت رسید. بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس نیز به منظور پاسداشت رشادت شهید دکتر مصطفی چمران، در سال ۱۳۷۴، بنای یادبودی در محل اصابت گلوله خمپاره به این شهید بزرگوار با نام «یادمان شهید مصطفی چمران» بنا نهاد.

منبع:www.iran.ir


*نقش ارتش درپیروزی انقلاب اسلامی وموفقیت دردفاع مقدس*

نقش ارتش در پیروزی انقلاب اسلامی و موفقیت در دفاع مقدس‎

دفاع > ارتش- همشهری آنلاین:
هر چند در پیروزی انقلاب و به ثمر رسیدن آن ، اقشار مختلف مردم، عوامل و عناصر فراوانی نقش داشتند اما در این میان برخی نقشی کلیدی و سرنوشت سازی داشتند که از آن جمله می توان به نقش کلیدی و راهبردی نظامیان از جمله ارتش اشاره کرد.

به گزارش روابط عمومی ارتش جمهوی اسلامی، در ماه های آخر حکومت پهلوی، امام خمینی(ره) که رهبری نهضت اسلامی مردم ایران را به عهده داشتند، از سربازان خواستند تا از پادگان ها فرار کرده و در ارتش شاهنشاهی خدمت نکنند.

از این زمان بود که بدنه ارتش و قوای انتظامی مثل ژاندارمری و شهربانی دچار مشکل شدند و امکان مقابله با مردم تظاهر کننده را آرام آرام از دست دادند.

سیاست امام خمینی (ره) بر این موضوع متمرکز بود که بدنه ارتش را از حکومت شاه جدا کنند و به کرات در سخنرانی های خود تأکید می کردند که ارتش برادر ما است و مردم ایران فقط با نظام سلطنتی مخالفند و بنابراین ارتش نباید رو در روی مردم کشور خود قرار گیرد زیرا ارتش برای دفاع از تمامیت ارضی کشور و برای دفاع از امنیت مردم بوجود آمده که شاه آن را بر خلاف قانون اساسی، در خدمت حفظ و بقای سلطنت خود بکار گرفته است.

بر این اساس امام خمینی(ره) در پیام های خود، ارتش را از رویارویی و مقابله با مردم منع می‌کردند و مردم معترض را نیز از درگیر شدن با قوای ارتش برحذر می داشتند.

با این سیاست بود که مردم با تدبیر امام خمینی (ره) نه تنها به مقابله با آنها نمی پرداختند بلکه به آنها گل نیز هدیه می کردند. مردم با این شیوه و با ایجاد فضایی از محبت و مهربانی، افراد ارتش و نیروهای شهربانی و ژاندارمری را مجذوب محبت خود می کردند و آن ها را از مقابله جدی با خود باز می داشتند.



شهدای غواص

فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح با بیان اینکه 175 شهید غواص از 4 یگان 25 کربلا، 41 ثارالله، 14 امام حسین(ع) و 7 ولیعصر(عج) بودند، گفت: پیکرهای این شهدا را در کنار پیکرهای شیعیان عراقی کشته شده توسط صدام پیدا کردیم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، نشست خبری سردار "سیدمحمد باقرزاده" فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح پیرامون کشف پیکرهای 175 شهید غواص و خط شکن دفاع مقدس صبح امروز در معراج شهدای تهران برگزار شد.

منبع:http://www.tvshia.com/farsi/news/8139


فیض شهادت پس ازاقامه ی نماز

فيض شهادت پس از اقامه ‏ى نماز

بیاد سردار شهيد محمدجواد دل آذر

از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتك‏هاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثه‏اش، شانه‏هاى طاقت لشكر هفده على بن ابى‏طالب عليهم السلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه برآشفت.

«جواد» همين طور كه آب از سر و رويش مى‏چكيد، پشت خاكريز رفت. بى‏سيم‏چى او در حال نماز بود و ناصر نيز در كنارى به خاكريز تكيه داده بود و با دوربين جنگى ور مى‏رفت. جواد به ناصر گفت: «ناصر جان! اگه صداى بى ‏سيم اومد جوابش رو بده تا من نمازم را بخونم».

- «چشم».

- «خدا خيرت بده».

و مشغول اقامه‏ ى نماز شد. نماز مغرب را به علت كوتاه بودن خاكريز نشسته خواند. حال عجيبى داشت. دانه‏هاى ريز اشك از چشمانش جارى بود. نماز مغرب را تمام كرد و خواست نماز عشاء را شروع كند كه صداى بى‏ سيم درآمد: «جواد! جواد...! جواد! جواد...! رضا».

رو به ناصر كرد و گفت: «آقا ناصر جوابش رو بده» و بعد سريع تكبيرة الاحرام گفت. ناصر بلند شد و به طرف بى ‏سيم حركت كرد.

دو - سه قدمى بيشتر برنداشته بود كه ناگهان خمپاره‏اى بين او و جواد فرود آمد و موج انفجارش او را به گوشه‏اى پرت كرد. همان طور گيج و منگ برخاست و سراغ بى‏سيم رفت.

- «رضا! رضا!... به گوشم!».

فرمانده‏ى لشكر آن طرف خط بود و جواد را مى ‏خواست.

- «گوشى رو بده جواد». «آقا جواد مشغول نمازه».

«بعد نماز بهش بگو با من تماس بگيره».

328.jpg

ناصر بلند شد و سراغ جواد رفت. ديد غيبش زده، تعجب كرد و با هيجان گفت: «اين كه الآن اين جا داشت نماز مى‏ خوند كجا رفته؟» و با صداى بلند جواد را صدا زد: «آقا جواد! آقا جواد!»، صدايى نشنيد. دوباره صدا زد: «آقا دل آذر، كجايى؟»، باز صدايى نشنيد. دوباره رفت گوشى بى ‏سيم را برداشت و شروع به صحبت كرد.

- «رضا! رضا!... ناصر».


منبع:سایت عاشورا


شجاعتی بی بدیل(به یادشهیدحسن جان نثاری)

شجاعتى بى ‏بديل

عمليات كربلاى ده بود. آماده ‏ى رفتن به ميدان نبرد و شركت در آزمون الهى بوديم. بچه‏ ها خوشحال بودند و هر كس مشغول انجام كارى بود.

عكاس در پى يافتن سوژه‏ هاى مناسب، در تكاپو بود. صحنه‏اى زيبا را ديدم و به او نيز نشان دادم تا تصوير آن صحنه به يادگار بماند.

عارفى در گوشه‏اى با خداى خود خلوت كرده و سرش را ميان دستانش قرار داده بود؛ همچون انسان‏هاى مضطرب و بيچاره، آرام آرام زمزمه مى‏ كرد و اشك از گونه‏ هايش بر زمين مى‏ريخت. حالى بس خوش داشت! همه او را مى ‏شناختند. دائم‏ الذكر بود و انس بسيارى با نوافل داشت. گويى راز و نياز آخرش بود كه اين گونه مى‏گريست.

365.jpg

سنش كم، جسمش كوچك؛ ولى روح و آرزويى بزرگ داشت. متين و دوست داشتنى، مخلص و فداكار، باوقار و جدى بود؛ عاشق حضرت دوست و طالب ديدار او بود. عمليات آغاز شد. از خود شجاعتى بى‏ بديل نشان داد و توانست تعدادى از نفرات دشمن را از پاى درآورد. ضامن نارنجك را كشيد و آن را در ميان سنگر دشمن پرتاب كرد، از آن طرف مورد اصابت تيربارهاى دشمن قرار گرفت و پيكرش روى زمين افتاد. همان گونه كه مى‏خواست، در آخرين لحظات نيز، زبانش به ذكر مشغول بود. اين عاشق دلداده، شهيد «حسن جان‏ نثارى» بود.

منبع:سایت عاشورا


خرمشهر پایتخت جنگ بود


نورانی:خرمشهر پایتخت جنگ بود
خرمشهر پایتخت جنگ بود. الماس مفقود خاورمیانه؛ اسطوره و تمثیل روشنی از مقاومت ها، مظلومیت ها و ایستادگی های مردم، برای حفظ تمامیت ارضی میهن خود بوده و است. روزگاری که دشمن دست تجاوز بر کالبد خرمشهر گذاشت افرادی از این شهر جنگ زده مهاجرت کردند و خانواده هایی هم ماندند. خانواده نورانی ها یکی از آن هایی است که بر زمین خرمشهر ماندند تا صحنه ای خالی نماند. شور و حال دفاع از آرمان هایشان را داشتند.

محمد علی نورانی  مردی مهربان با تاریخ شفاهی گویایی از جنگ وارد می شود. به تمام پرسش ها با آرامش خاصی پاسخ می دهد. آرامشی که شور و شیدایی آن زمان ها را در ذهنمان مجسم می کند. متنی که در زیر می خوانید حاصل گفت و گوی خبرنگار نوید شاهد با رزمنده سالهای دور جنگ شهری خرمشهر و مدیر کنونی جمعیت دفاع از ملت فلسطین است.


محمد علی نورانی کیست؟

حاج \\\"محمدعلی نورانی\\\" اهل خرمشهر است، تمام مدتی که شهرش در اشغال عراقی ها بود، همان جا ماند تا از خاکش دفاع کند. او بارها در جنگ مجروح شده است، اما جز یک بار آن هم وقتی که شهید جهان آرا سهمیه حج اش را به او می دهد جبهه را ترک نکرد.
محمد علی نورانی متولد 1337، یکی از فعالان عرصه فلسطین و مدیر اجرایی جمعیت دفاع از ملت فلسطین، قائم مقام دفاع از جمعیت فلسطین، است وی همچنین سمت هایی از جمله معاون امور بین الملل و تبلیغات بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس مرکز( که به توسعه و ترویج فرهنگ ایثارگری و شهادت می پرداخت)، مدیر کل بنیاد حفظ آثار حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس استان را نیز تجربه کرده است.
محمد علی نورانی تحصیلات ابتدایی و دبیرستانش را در خرمشهر گذارانده است. بسیار پر جنب و جوش و تیز بوده و عرصه های علمی زیادی را امتحان کرده است. از مدیریت، علوم سیاسی، و در این مدت همزمان غرق کار بوده و در آن زمان رها کردن کار برای درس را خیانت می دانسته است. محمد علی نورانی جانباز 70 درصدای است که ریه هایش بوسیله گاز خردل سوخته و تورم دارد، مشکل انسداد راههای هوایی هم به مشکلاتش افزوده است. در شکمش تیری است که از کنار نخاعش گذشته در دست چپش تیر است و چشم راستش تخلیه شده است.

ماندن در خرمشهر؛ محمد علی، همراه با همه اعضای خانواده

منزل نورانی ها آن موقع پاتوق جلسات گفت و گو های بچه های مبارز علیه رژیم شاه بود. همین خانه در کوران انقلاب محل ساخت مواد منفجره و سایر چیزهایی بود که تحت عنوان \\\"سه راهی\\\" با گوگرد و نارنجک ساخته می شد تا به عنوان تنها سلاح گرم در دست مبارزان قرار گیرد.
محمد علی در این باره می گوید: \\\"ما پنج برادر بودیم که همگی در انقلاب حضوری فعال داشتیم. سه تن از برادرانم تحت تعقیب ساواک بودند. بدین ترتیب که غلامرضا 3 بار توسط ساواک دستگیر شد. حاج عبدالله نورانی از دست ساواک می گریزد و به خانه تیمی در تهران پناه می آورد. این خانه تیمی متعلق به گروه فجر اسلام بود. در آنجا با آیت الله بهشتی و آیت الله خامنه ای آشنا می شود. خودم نیز یکبار در جریان انقلاب همراه دوستان در مسیر مبارزه علیه شاه، توسط ساواک دستگیر و سپس آزاد شدم. یکی دیگر از برادرانم نیز در جریان انقلاب دستگیر شد و از سوی شهربانی به شدت مورد ضرب و شتم و جرح قرار گرفت. برادر کوچکتر رسول در سن 12-13 سالگی رابط بین گروه ها و افراد مبارز خانم و آقایی بود که در سطح شهر فعالیت می کردند.\\\"

رسول؛ رسانه کوچک مبارز

از آنجای که رسول سن کمی داشت کمتر مورد شک ساواک قرار می گرفت، برای حمل اطلاعیه ها و اعلامیه های امام و نشریات انقلابی از او استفاده می کردیم. او پیام رسان کوچک انقلاب بود. اعلامیه ها را دور بدن اومی پیچیدیم سپس یک اورکت گشاد تنش می کردیم و او با کمترین دردسر و با آسایش اعلامیه ها را حمل کرده و به دست دوستان مبارز می رساند. حتی از مزیت کمی سن برای رساندن گزارش ها و قرار ملاقات ها نیز استفاده می کردیم. و او رابط بین خانم ها و آقایان مبارز بود.
مادرمان نگران دستگیری رسول بود. لذا از ما خواست تا اعلامیه ها را به او بدهیم تا در زنبیل خرید خود جای دهد و هنگامی که به بهانه خرید بیرون می رود، اعلامیه ها را جا به جا کند.

وقتی رفیقم را زیر شکنجه ساواک از دست دادم!


خاطراتی ازشهیدچمران

دهلاويه آبستن حادثه‏اي بزرگ

خاطراتی از شهيد دكتر مصطفي چمران

آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونه‏هاي گلهاي دشت بوسه مي‏كاشت و براي سبزه‏ها غزل وداع مي‏سرود و مي‏رفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايه‏ي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي مي‏ديد. كسي چه مي‏دانست فردا در «دهلاويه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا مي‏دانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثه‏اي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم صبح. و او بي‏اعتنا به تمام سياهيها، اشكهايش را براي بارها و بارها پاي ضريح سجاده به قربانگاه راز و نياز مي‏برد و مي‏رفت تا آخرين نيايشهايش را بر صفحه‏ي صحيفه‏ي عشق، جاودانه سازد:

«خدايا! تو را شكر كه مرا در آتش عشق گداختي. احساس مي‏كنم اين دنيا ديگر جاي من نيست. خدايا! به سوي تو مي‏آيم و از عالم و عالميان مي‏گريزم. تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده».

در سحرگاه سي و يكم خرداد ماه سال شصت، «ايرج رستمي» فرمانده منطقه‏ي دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فراگرفته بود؛ دسته‏اي از دوستان صميمي او مي‏گريستند و گروهي ديگر مبهوت مانده فقط به همديگر مي‏نگريستند؛ از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي‏وزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه‏اي بزرگ و زلزله‏اي وحشتناك بودند. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند.

16.jpg 

همه‏ي اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع كردند و با نگاه‏هاي اندوهبار تا آن‏جا كه چشم مي‏ديد و گوش مي‏شنيد، او و همراهانش را دنبال مي‏كردند و غمي مرموز و تلخ بر دلهايشان سنگيني مي‏كرد.

دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسه‏ي مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي‏سابقه‏اي نصيحت كرد و خدا مي‏داند كه در پس چهره‏ي ساكت، آرام و ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دم نياوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسيده بودند و اينك او خود به قربانگاه مي‏رفت. سالها ياران و تربيت‏شدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت مي‏سوخت؛ ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت، محك مي‏زد و مي‏آزمود، او را هرچه بيشتر مي‏گداخت و روحش را صيقل مي‏داد تا قرباني عالي‏تري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد:

(اني أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چيزهايي مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد»

 



شهیدگمنام

 

بها

 

وزن:

سه کیلو وصد و پنجاه گرم

بها:

نه ماه سختی و چشم انتظاری و درد ...

وزن:

یک کیلو و نهصد گرم

بها:

سی سال انتظار و چشم براهی ورنج...

مادرت زیر استخوان های سبک پسر مادر دیگری، آهسته جان داد...

به بهای بهشت!

از آنسوی مرزها که نه؛

از دل همین خاک آمدی

و دست هایت را بالا گرفتی و عهد ستاندی

...و بستند و مردانه ایستادند!

همین هایی که امروز روی سنگ قبرشان می نویسند: "فرزند روح الله"

 

منبع:شهدعطش


*آخرین آزمون شهادت*

آخرین آزمون شهادت...

افسران - آخرین آزمون شهادت...

خاطره ای از محمدجواد سالاریان:


آن سرخی و التهاب و آن صحنه های گلوله باران و آتش،گویی از صفحه ی گیتی محو شده بودند.خودم را در یک فضای نورانی می دیدم که زیبایی اش چشم را خیره می کرد.طولی نکشید که فهمیدم چند خانم اطرافم را گرفته اند.آن ها همگی چادر به سر داشتند و پوشیه روی صورتشان را گرفته بود.بینشان خانمی بود که هاله ای عظیم و خیره کننده از نور،از وجودش تلالو داشت و می درخشید.
کسی به گوش جانم گفت:ایشان بی بی دو عالم، حضرت صدیقه ی کبری سلام الله علیها هستند.
با شنیدن این ندا،به سجده افتادم و خاک ادب را بوسیدم.من قبلا بار ها از همرزمانم شنیده بودم که هنگام شهادت، یکی از حضرات مقدسه ی معصومین علیهم السلام بر بالین فرد محتضر حاضر می شوند. و حالا شاهد حضور مبارک یکی از آن بزرگواران بودم. و از تاثیر همین حضور بود که گویی در یک مدهوشی بی انتها فرو رفتم.از هیچ کدام از آن درد های طاقت فرسا خبری نبود.جز نورانیت و صفا،محسوسات و ادراکات دیگری نداشتم. به وضوح می دیدم که باید آماده ی رفتن شوم،رفتن به سوی آخرت.
هنوز در خلسه ی حاصل از آن لحظه های خوش معنوی بودم که ناگاه تصاویری از زندگی ام شروع کردند به رژه رفتن از مقابل دیدگانم. گویی آخرین آزمون زندگی در واپسین دم آن سراغم آمده بود.بهایی را که در تمام عمر برای به دست آوردن بهشت رضای الهی پرداخته بودم،اینجا باید کامل می کردم.
در بین تمام آن تصاویر،تصویر تنها فرزندم وحید،بیشتر از همه نظرم را به خود جلب کرد.شاید برای همین بود که آن گرداننده ی غیبی،این تصویر را ثابت جلو چشمم نگه داشت؛محبت زیادی که نسبت به او داشتم،جوشش کرد و آنچه نباید بشود،شد. تو گویی میخواستند به من بفهمانند که هنوز ظرفیت لازم برای این سفر معنوی را پیدا نکرده ام. لب باز نمودم و گفتم:خدایا، یک بار دیگه به من فرصت بده تا وحیدم رو ببینم و بعد شهید بشم!

به محض درخواست این خواهش،دیدم که آن خانم های نورانی غیبشان زد. ولی من هنوز در آن فضای معنوی بودم. فهمیدم که نباید این درخواست را می کردم.
به گریه و استغاثه افتادم و از آن خواهش به شدت پشیمان شدم.
این بار لب به دعا گشودم و گفتم:خدایا،فرصت دیگه ای به من بده تا معرفتم نسبت به تو و اولیائت بیشتر بشه، بعد توفیق شهادت رو نصیبم کن.
ناگهان خودم را دوباره در رودخانه و در آن جهنم آتش یافتم.بدنم مثل جنازه ای شده و دوی آب آمده بود.فهمیدم که تا مرز شهادت پیش رفته ام،ولیکن توفیق رفیق راهم نشده است

منبع:معراج افلاکی ها


Weblog Themes By Pichak

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید اميدوارم اوقات خوشي داشته باشيد

آخرین مطالب


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 5027
تعداد مطالب : 415
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


دريافت همين آهنگ

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 5027
تعداد مطالب : 415
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

بازدید : بازدید : دریافت کد نظر یادت نره


به سایت علیرضا خوش آمدید درصورت مشکل با شماره09010975092تماس بگیرید



کد کج شدن تصاوير