ابتدا
((از وقتی یادم می آید که 4 سالم بود .البته شما که قبل از آنرا هم می دانید. می دانستم پدرم کارش با کتاب بود اما نمی دانستم دقیقا چه کاره بود .آنقدر کتاب هایش زیاد بود که حتی توی ویترین خونه که جای بشقاب و لیوان بود کتاب چیده بودند. تا جایی که یادمه زندگی مفرحی نداشتیم ،می توان گفت که زندگیمان زیر خط فقر بود . مادرم خیاط بود روز ها دستمال های دمی را که دوخته بود نزدیک مکان پر رفت وآمدی میبرد و دست فروشی می کرد .گاه نیز کلاس خیاطی میگداشت .اما خودش نیز عصر ها به کلاس خیاطی می رفت گاهی نیز لباس های مجلسی می دوخت . یادم هست که هر گاه خانم های مشتریش برای پرو لباس به خانه می آمدند منرا از اتاق بیرون می کرد ومن هم به اتاق کناری می رفتم و منتظر می ماندم تا کار شان تمام شود . خانه ی ما اتاقی ال مانند بود که دری در بین دو قسمتش بود و از هر دو بخشش به راه پله راه بود . همسایه پایینیمان پی زنی بود که از شوهرش جدا شده بود. یادم می آید هروقت قرار بود مامان وبابا باهم بیرون باشند من به پیش آن پیر زن می رفتم. شهری که در آن بودیم شهر بسیار گرمی بود که آب لوله کشی آن سالم نبود وباید از آب فروشان هرروز آب می خریدیم . پیر زن که حتی فرزندی نداشت همیشه تنها بودیادم می آید که معمولا ما براش آب می گرفتیمزاو ودر خانه ی نسبتا تاریک خود نفس می کشید حالا که فکر می کنم او آنجا نمی توانست زندگی کند .چون انسان بود هیچ انسانی نمی تواند به راحتی با تنهایی زندگی کند. همسایه بالایی مان دختری داشت که گاه با او بازی میکردم. مادرم در آن زمان درس می خواند گاهی هم پدرم بعضی درس هارا برایش توضیح می داد زندگی مان خوب نبود البته از لحاظ مادی اما در کنار هم خوش بودیم هرچند هروقت در زندگی هرچه می خواستم نبود اما بچه ی آرامی بودم و صدایم هم در نمی آمد .همیشه کمبودی را در خود احساس می کردم که بعد ها فهمیدم کمبود محبتی است که از جانب والدینم به علت شاغل بودن هر دوی آنها بر من تحمیل می شد . شخصیت گوشه گیری داشتم شاد نبودم غمگین هم نبودم اما من مانند پیر زن نبودم که همیشه تنها بود .من مادر پدری داشتم که اگر روزی بیمار می شدم کارشان را رها می کردند .بعد از چهار سال در آن شهر قریب غریب وضعمان کمی بهتر شد . خانواده ام بسیار مذهبی بودند واز آنجا که من هم در آن خانواده بزرگ شده بودم علاوه بر گوشه گیری مذهبی هم بار آمده بودم. پدر تازه ماشین خریده بود به او گفتم پدر چرا ما به خانه های مجلل شهر نمیرویم تا آنجا زندگی کنیم .پدرم گفت:(( برای این است که خدا در آن خانه ها نمی آید .)) گفتم پدر خدا را با خودمان از این خانه مان می بریم گفت:((خدا که همیشه وهمه جا با ماست ولی ما یادمان می رود که او هست .فراموشش می کنیم اگر می خواهی خدا را فراموش نکنی باید همیشه ساده باشی .)) این پرسش و پاسخ در حالی بود که ما در حال نقل مکان به شهر خودمان بودیم .آن زمان من بین 5تا6سالم بود.))این ها سخنا ن پنجره است پنجره ای که سر انجام شکست اما خرده های آن مورد بازرسی قرار گرفت و سر انجام ..... در قسمت های بعدی باز شرح حال پنجره را خواهیم شنید.........